« تکرار عشق »
« تکرار عشق »
بازم یک دفع هیچ معنایی نداشت 😅
آنیا داشت به بکی پیام میداد که ...
داخل گوشی
بکی : راستی آنیا یکی از دوستام میخواد آخر هفته جشن بگیره
آنیا : جشن ؟؟
بکی : اره جشن فارغ تحصیلی ولی چنتا مشکل هست
آنیا : ؟؟؟
بکی : باید یه چیز یایی رو رعایت کنی میدونی یه جور جشن بالماسکس
آنیا : « تاحالا جشن بالماسکه نشنیده بودم 😐»
آنیا : خب چجوری ماسکی باید ....
از نظر نویسنده
آنیا و بکی برای جشن یه عالمه برنامه ریزی میکنن
فردا صبح وقتی آنیا میرسه مدرسه
بکی : سلام آنیا صبح بخیر
آنیا : سلام بکی حالت بهتره
بکی : اره از دیروز که بهترم
دامیان : سلام آنیا 🍅
آنیا : ام ... سلام 🍅
بکی : « مگه اینا دیروز همدیگرو نبوسیدن 😐»
آنیا : ام میگم توهم درباره جشن شنیدی
دامیان : خب آره
آنیا از حالت خجالتی در میاد
آنیا با ذوق : پس توهم میخوای با ما بیای خرید ههه اصلا بنظرم بیا بریم شهربازی دفه قبل خیلی خوش گذشت هووو خب اصلا بیا بریم کافه و بعد ....
بکی و دامیان :😐
بکی : ام میگم چطوره اروم باشی همه دارن بهمون نگاه میکنن
آنیا : خب چیکار کنم اولین بارمه که با دوستم میخوام برم مراسم بالماسکه
ازنظر نویسنده
نمیخوام داستان رو طولش بدم
خلاصه دامیان و آنیا توی مدرسه قرار میزارن طوری که دختر عمه دامیان نفهمه تا اینکه آخر هفته میشه و تازه غذیه شروع میشه
زمان = چند ساعت قبل از شروع مراسم
آنیا : مامان بابا من رفتم خدافظ
یور و لوید : خوش بگذره
بکی : آنیا بدو بریم الان دیر میشه
آنیا : هنوز خیلی زوده عجله نکن
بکی : یه خانم همیشه سروقت باید برسه
آنیا: « حالا نیست ماخیلی داریم سر وقت میریم »😒
رسیدن به مراسم
آنیا با داد : اینجا چرا انقد بزرگه
بکی : خب انتظار داشتی توی خونه جشن بگیره نصف مدرسه دعوتن ...
رفتن به داخل مراسم
بکی که داره احوال پرسی میکنه و آنیا که همش دنبال دامیانه که یک دفع ...
از نظر آنیا
داشتم دنبال دامیان میگشتم که یه نفر پشتم گفت...
دامیان : خانم آیا شما مایل هستید به من ملحق شین
آنیا : دیونه 😂
دامیان سرش و میاره نزدیک گوش آنیا و ...
دامیان : خوشگل شدی
آنیا : ممنون 🍅
دامیان : ام ... میگم
ازم نظر دامیان
داشتم با انیا صحبت میکردم که یک دفه ...
بازم یک دفع هیچ معنایی نداشت 😅
آنیا داشت به بکی پیام میداد که ...
داخل گوشی
بکی : راستی آنیا یکی از دوستام میخواد آخر هفته جشن بگیره
آنیا : جشن ؟؟
بکی : اره جشن فارغ تحصیلی ولی چنتا مشکل هست
آنیا : ؟؟؟
بکی : باید یه چیز یایی رو رعایت کنی میدونی یه جور جشن بالماسکس
آنیا : « تاحالا جشن بالماسکه نشنیده بودم 😐»
آنیا : خب چجوری ماسکی باید ....
از نظر نویسنده
آنیا و بکی برای جشن یه عالمه برنامه ریزی میکنن
فردا صبح وقتی آنیا میرسه مدرسه
بکی : سلام آنیا صبح بخیر
آنیا : سلام بکی حالت بهتره
بکی : اره از دیروز که بهترم
دامیان : سلام آنیا 🍅
آنیا : ام ... سلام 🍅
بکی : « مگه اینا دیروز همدیگرو نبوسیدن 😐»
آنیا : ام میگم توهم درباره جشن شنیدی
دامیان : خب آره
آنیا از حالت خجالتی در میاد
آنیا با ذوق : پس توهم میخوای با ما بیای خرید ههه اصلا بنظرم بیا بریم شهربازی دفه قبل خیلی خوش گذشت هووو خب اصلا بیا بریم کافه و بعد ....
بکی و دامیان :😐
بکی : ام میگم چطوره اروم باشی همه دارن بهمون نگاه میکنن
آنیا : خب چیکار کنم اولین بارمه که با دوستم میخوام برم مراسم بالماسکه
ازنظر نویسنده
نمیخوام داستان رو طولش بدم
خلاصه دامیان و آنیا توی مدرسه قرار میزارن طوری که دختر عمه دامیان نفهمه تا اینکه آخر هفته میشه و تازه غذیه شروع میشه
زمان = چند ساعت قبل از شروع مراسم
آنیا : مامان بابا من رفتم خدافظ
یور و لوید : خوش بگذره
بکی : آنیا بدو بریم الان دیر میشه
آنیا : هنوز خیلی زوده عجله نکن
بکی : یه خانم همیشه سروقت باید برسه
آنیا: « حالا نیست ماخیلی داریم سر وقت میریم »😒
رسیدن به مراسم
آنیا با داد : اینجا چرا انقد بزرگه
بکی : خب انتظار داشتی توی خونه جشن بگیره نصف مدرسه دعوتن ...
رفتن به داخل مراسم
بکی که داره احوال پرسی میکنه و آنیا که همش دنبال دامیانه که یک دفع ...
از نظر آنیا
داشتم دنبال دامیان میگشتم که یه نفر پشتم گفت...
دامیان : خانم آیا شما مایل هستید به من ملحق شین
آنیا : دیونه 😂
دامیان سرش و میاره نزدیک گوش آنیا و ...
دامیان : خوشگل شدی
آنیا : ممنون 🍅
دامیان : ام ... میگم
ازم نظر دامیان
داشتم با انیا صحبت میکردم که یک دفه ...
۳۰۳
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.