پارت 6/8

پارت 6/8

لعنت بهش... نه... خاطرات گذشته توی سرم پلی میشد
اون عوضی.. نباید منو ول میکرد
اونم روز عروسی.. لعنت بهش... نمی تونم... یعنی نمیشه، بخوام هم نمیشه

-فلش بک به 2 سال پیش-

رانگ: اوه عزیزم ببخشید تماس مهمیه باید جواب بدم
ا.ت: برو عزیزم ولی زود بیا الانه که باید بریم سالن تالار
رانگ: منتظرم باش تا برگردم این حلقه هارو بگیر
ا.ت: باشه
رفت... ولی برنگشت... بعد از اون فهمیدیم با رئیس شرکت جواهرات که زن هم بود در واقع دوست و همکارش روی هم ریخته بودن تا برن خارج از کشور... و من با همون لباس قرمز نامزدی توی همون تالار تا ساعت ها نشسته بودم... منتظر بودم... شایدم درکش برام سخت بود،بیقرار بودم و مثل یه دختر 19 ساله روانی گریه میکردم و زجه میزدم..بیشتر از 40 بار بهش زنگ زدم ولی خاموش بود... همه چیز اونجا برام تموم شد... همه چی

-پایان فلش بک-

جونگکوک: ا.ت!! ا.ت
ا.ت: ها؟ ببخشید.. حواسم نبود
جونگکوک: عااا خب شنیدی چی گفتم؟
ا.ت: من... من، متاسفم
بدون هیچ حرفی گذاشتم و رفتم... دلم سوخت... برای یه لحظه هم که شده پشیمون شدم... ولی نمیخوام دوباره اسیب ببینم... این بهترین راهه... دیگه هر عشقی برام تموم شده...



ببخشیددد... خلی درس دارممم.. ولی سعی میکنم بیشتر و زودتر بزارم... میخوام براتون جبران کنم👍