مفتش
"مُفتش"
تویِ وان، در حالی که مشغولِ دوباره خوندنِ "سفر به انتهایِ شبِ سِلین" هستم، تلفن زنگ میزنه.
بلند میشم و یه حوله دورِ خودم میپیچم.
یه یاروییِ از اِسمارت سِت پشت خط هست.
میخواد بدونه که چیا تویِ صندوق پستیم هست و اینکه زندگیم چهطور میگذره.
میگم: نه چیزی تویِ صندوقِ پستی مونده و نه چیزی تویِ زندگی.
طرف فکر میکنه دارم دس به سرش میکنم.
خودمم امیدوارم همینطور باشه.
- بوکفسکی
تویِ وان، در حالی که مشغولِ دوباره خوندنِ "سفر به انتهایِ شبِ سِلین" هستم، تلفن زنگ میزنه.
بلند میشم و یه حوله دورِ خودم میپیچم.
یه یاروییِ از اِسمارت سِت پشت خط هست.
میخواد بدونه که چیا تویِ صندوق پستیم هست و اینکه زندگیم چهطور میگذره.
میگم: نه چیزی تویِ صندوقِ پستی مونده و نه چیزی تویِ زندگی.
طرف فکر میکنه دارم دس به سرش میکنم.
خودمم امیدوارم همینطور باشه.
- بوکفسکی
- ۴.۱k
- ۲۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط