تا حالا هوایی شدی؟زده به سرت که رو بندازی تا به مراد دلت
تا حالا هوایی شدی؟زده به سرت که رو بندازی تا به مراد دلت برسی؟ آخ چقدر سخته چیزی رو خواستن...اگه خجالتی باشی که بدتر...ولی میگن دل لجبازه... عقل بگه نه، دل میگه همین رو می خوام.کار دل جنگیدنه... با چشمات می جنگه میگه برو ببینش... با گوشات می جنگه میگه بهش زنگ بزن. با پاهات می جنگه میگه برو سراغش... با دستات میجنگه میگه بغلش کن.با لبات می جنگه میگه ببوسش...دلِ بی صاحاب زورش زیاده. پس مجبور بودم رو بندازم. قدیما که رو زمین بودم، اونوقتا که هنوز دم و بازدمی بود هر وقت چیزی می خواستم خیره می شدم به زمین... پلک نمی زدم. انقدر که یکی پیدا بشه و بهم بگه چی می خوای؟ همین طوری دوچرخه خریده بودم.پس دوباره امتحانش کردم. نمی دونم چقدر ولی طول کشید. خورشید می اومد و می رفت. من رو می دید و نور بالا مینداخت. ولی سرم رو بلند نمی کردم. تا اینکه بالاخره یکی من رو دید.همون که باید می دید. گفت چی میخوای؟ گفتم مرخصی! گفت نداری.گفتم می دونم. گفت دیگه چی می خوای؟ گفتم مرخصی! گفت نداری. گفتم می دونم. گفت چیز دیگه ای نمی خوای؟ گفتم مرخصی! گفت نداری. گفتم می دونم. خودش به همه دل داده بود.به اون دلبری یاد داده بود.به منم دلتنگی داده بود.پس گفت امشب مرخصی... چشمات رو ببند.می دونی برای ما مرخصی یعنی چی؟ یعنی دیدار...چشمامون رو می بندیم و میریم به خواب عزیزامون.پس چشمام رو بستم.
من بودم و تو بودی و یه کلبه ی چوبی...رو صندلی نشسته بودی که با دستام از پشت چشمات رو گرفتم. دستام خیس شد.بلند شدی و خودت رو تو بغلم حل کردی. سرد بود. خیلی سرد بود ولی نه برای ما که هم دیگه رو داشتیم.گفتم اینجا کجاست؟گفتی همون کلبه که همیشه بهت می گفتم یه روز بریم و هیچ وقت نرفتیم.بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.دستم رو گرفتی و گفتی چشمات رو ببند.بستم.وقتی چشمام رو باز کردم وسط یه جنگل بودیم.یه جنگل که درخت نداشت!یه جنگل که بیابون شده بود.تا چشم کار می کرد زمین پر از قاب عکس بود. رفتی جلو و یه قاب عکس رو برداشتی.تو عکس من بودم و تو بودی و کلبه چوبی. جای قاب عکس، درخت سبز شد. یه درخت بزرگ... ذوق رو تو چشمات دیدم. خندیدی و گفتی هنوز خیلی جاها باید با هم بریم.باید این بیابون، جنگل بشه.
دستام رو باز کردم تا مثل همیشه خودت رو پرت کنی تو بغلم... صدا اومد.همه جا لرزید. سیاه شد. حسرت بغل آخر به دلم موند.«بد موقع از خواب بیدار شدی»
حالا من باز خیره شدم به زمین. منتظر...صبور...دلتنگ... آره دلتنگ... چون من هر چی ببینمت دلتنگ تر میشم. خواستم بگم دوباره میام.خیلی زود. منتظرم باش.تا جنگل ساختن خیلی کار داریم.
#حسین_حائریان
من بودم و تو بودی و یه کلبه ی چوبی...رو صندلی نشسته بودی که با دستام از پشت چشمات رو گرفتم. دستام خیس شد.بلند شدی و خودت رو تو بغلم حل کردی. سرد بود. خیلی سرد بود ولی نه برای ما که هم دیگه رو داشتیم.گفتم اینجا کجاست؟گفتی همون کلبه که همیشه بهت می گفتم یه روز بریم و هیچ وقت نرفتیم.بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.دستم رو گرفتی و گفتی چشمات رو ببند.بستم.وقتی چشمام رو باز کردم وسط یه جنگل بودیم.یه جنگل که درخت نداشت!یه جنگل که بیابون شده بود.تا چشم کار می کرد زمین پر از قاب عکس بود. رفتی جلو و یه قاب عکس رو برداشتی.تو عکس من بودم و تو بودی و کلبه چوبی. جای قاب عکس، درخت سبز شد. یه درخت بزرگ... ذوق رو تو چشمات دیدم. خندیدی و گفتی هنوز خیلی جاها باید با هم بریم.باید این بیابون، جنگل بشه.
دستام رو باز کردم تا مثل همیشه خودت رو پرت کنی تو بغلم... صدا اومد.همه جا لرزید. سیاه شد. حسرت بغل آخر به دلم موند.«بد موقع از خواب بیدار شدی»
حالا من باز خیره شدم به زمین. منتظر...صبور...دلتنگ... آره دلتنگ... چون من هر چی ببینمت دلتنگ تر میشم. خواستم بگم دوباره میام.خیلی زود. منتظرم باش.تا جنگل ساختن خیلی کار داریم.
#حسین_حائریان
۴.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۰