چشم هایم بسته بود و بوسه ای دزدید و رفت

چشم هایم بسته بود و بوسه ای دزدید و رفت
بذر عشق و نیستی در سینه ام پاشید و رفت

دل پریشــان کرد و آرام و قرارم را گرفت
با لب شیرین خود بر روی من خندید و رفت

بر سرش اسپند چرخاندم که ماند پیش دل
باز ترفندی زد و از پیش من چرخید و رفت

خواستم از دل بپرسم چیست این بازی دل
با زرنگی یک غزل از مولوی پرسید و رفت

گفتمش دیوانه ام کردی بمان نزد دلم
چشم گریان مرا در انتظارش دید و رفت
دیدگاه ها (۱)

دلم فقط #تو را می خواهد#شب های با تو بودن رامهتاب را و #س...

به آغوشم بڪشڪه من در آغوش تو به شاعرے رسيدم ، تو هوس شعرِ من...

پشت هر تنهایی عشقـے ست ممنوعہو زنے ڪه نبودن را ڪم آورده استد...

میگویم دوستت دارم،طوری نگاهم کنگویی خدا...بنده ای را وقتِ عب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط