Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_دهم
+وگرنه چه غلطی میکنی؟(بلند شدم و نیلوفر رو تکیه دادم به دیوار و ادامه دادم)منو میندازی بیرون؟جرعت داری اینکارو بکن!ببین چطوری باهات رفتار میکنم
_ولم کن بابا!با یه چند سانت قد بلندی و یه خورده خوشگلی که نمیشه شاخ بازی دراورد!!
نشستم رو صندلی,کیمیا و بهار هم مثل دوتا محافظ سمت راست و چپم ایستاده بودن و بقیه هم رو تخت نشسته بودن.بهش گفتم:حالا این فکر بکر جنابعالے که بنده سر دسته اونام چیه؟
_آمریکا!
ببا حالتی که انگار برام مهم نیست گفتم:خب..؟
_تو,بهار,کیمیا و خودم دوران دبیرستان آرزوی نیویورک رفتنو تو خواببمون میدیدیم,(بعد انگشت اشارشو سمت اون سه نفر برد و گفت) و شما!فاطمه,فاطیما,مارال و زهرا!شما نبودید هروقت میومدید خونمون یا میرفتیم بیرون همش از آمریکا و نیویورک و شیکاگو و..حرف میزدید؟شما نبودید که میگفت اگه برم آمریکا فلان کارو میکنم اگه برم نیویورک اینجوری حرف میزنم؟پس کو اونهمه حرف زدن؟همش ادعا بود؟
بَده که الان من میخوام شمارو به آرزوتون برسونم؟بَده که یه دوست قدیمی که مثل خواهرتونه بخواد شمارو ببره آمریکا؟
بعد نشست و با بغض گفت:چیه؟پول ندارم؟که دارم
شناسنامه هاتونو نیاوردید؟که آوردید
انگلیسی صحبت کردنتون بده؟که ماشالا عالیه
پس مشکلتون چیه؟اون از اون زینب,نشسته رو صندلے و مثل انیشتین دارع فکر میکنه!
اون از کیمیا و بهار مثله محافظن براش.
اینم از فاطمه و فاطیما,سرشون تو گوشیه و اینم از شما دوتا
همه تو سکوت بودیم,ساعت 4:30 دقیقه ظهر بود و هنوز هیچکدوممون نفهمیده بودیم که چطور شد و چیشد؟
ادامه دارد......
___________________________
___________________________
پایان قسمت #دهم🎈
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_دهم
+وگرنه چه غلطی میکنی؟(بلند شدم و نیلوفر رو تکیه دادم به دیوار و ادامه دادم)منو میندازی بیرون؟جرعت داری اینکارو بکن!ببین چطوری باهات رفتار میکنم
_ولم کن بابا!با یه چند سانت قد بلندی و یه خورده خوشگلی که نمیشه شاخ بازی دراورد!!
نشستم رو صندلی,کیمیا و بهار هم مثل دوتا محافظ سمت راست و چپم ایستاده بودن و بقیه هم رو تخت نشسته بودن.بهش گفتم:حالا این فکر بکر جنابعالے که بنده سر دسته اونام چیه؟
_آمریکا!
ببا حالتی که انگار برام مهم نیست گفتم:خب..؟
_تو,بهار,کیمیا و خودم دوران دبیرستان آرزوی نیویورک رفتنو تو خواببمون میدیدیم,(بعد انگشت اشارشو سمت اون سه نفر برد و گفت) و شما!فاطمه,فاطیما,مارال و زهرا!شما نبودید هروقت میومدید خونمون یا میرفتیم بیرون همش از آمریکا و نیویورک و شیکاگو و..حرف میزدید؟شما نبودید که میگفت اگه برم آمریکا فلان کارو میکنم اگه برم نیویورک اینجوری حرف میزنم؟پس کو اونهمه حرف زدن؟همش ادعا بود؟
بَده که الان من میخوام شمارو به آرزوتون برسونم؟بَده که یه دوست قدیمی که مثل خواهرتونه بخواد شمارو ببره آمریکا؟
بعد نشست و با بغض گفت:چیه؟پول ندارم؟که دارم
شناسنامه هاتونو نیاوردید؟که آوردید
انگلیسی صحبت کردنتون بده؟که ماشالا عالیه
پس مشکلتون چیه؟اون از اون زینب,نشسته رو صندلے و مثل انیشتین دارع فکر میکنه!
اون از کیمیا و بهار مثله محافظن براش.
اینم از فاطمه و فاطیما,سرشون تو گوشیه و اینم از شما دوتا
همه تو سکوت بودیم,ساعت 4:30 دقیقه ظهر بود و هنوز هیچکدوممون نفهمیده بودیم که چطور شد و چیشد؟
ادامه دارد......
___________________________
___________________________
پایان قسمت #دهم🎈
۲.۰k
۲۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.