۱۳۹۵/۱۱/۰۴
۱۳۹۵/۱۱/۰۴
نامه همسریڪ آتش نشان:
شوهرم یه آتش نشان بود
یادمه روز اولی ڪه دیدمش تو ایستگاه آتش نشانی نشسته بود و داشت با همڪارش حرف میزد
داشتم از اونجا رد میشدم ڪ پاشنه ڪفشم شڪست و خوردم زمین
تا دید افتادم زمین سریع دوید و بلندم ڪرد
بعدم پاشنمو درست ڪرد و تشڪر ڪردم و رفتم
راستشو بخوای همون موقع بود ڪه عاشقش شدم...
از اون به بعد هر روز ڪه از اونجا رد میشدم ، بهش سلام میڪردم ....
گاهی وقتام ڪه شیرینی درست میڪردم براش میبردم
،اونم ڪلی از دستپخت بدمزه من تعریف میڪرد و خوشش میومد
میدونی؟
راستشو بخوای انگار دیدنش عادتم شده بود
یه روز اگه نمیدیدمش میریختم به هم...
بعد از یه مدت با هم صمیمی شده بودیم
یه بار ازش پرسیدم چرا ازدواج نمیڪنه
یه لبخند تلخی زد و بندای ڪفششو محڪم ڪرد و گفت
بابام آتشنشان بود ... روزی ڪه مرد مامانم از عالم و آدم شاڪی بود و همه رو مقصر سوختن بابام میدونست ...
میترسم زن منم مث مامانم شه و عذاب بڪشه....
فهمیدم ڪ به خاطر شغلشه ...
ولی به نظرم احمقانه بود
به خاطر ترس یه ترس به این ڪوچیکگڪی!!
خندیدم و چیزی نگفتم ...
روزی ڪه اومد خاستگاری
زل زد تو چشمام و گفت ببین خانم ریزه
باید بهم یه قولی بدی
قول بدی هر اتفاقی ڪه تو زندگیمون افتاد صبور باشی ...
قول بدی نزاری چیزی ڪه همیشه ازش فرار میڪردم و میترسیدم اتفاق بیوفته ...
قول بدی اگه یه روز رفتم و برنگشتم از اینڪه زن یه آتش نشانی شاڪی نشی و به خدا گلایه نڪنی...
قول بدی اگه یه روز مجبور شدم برم جایی ڪه مطمعن بودم برگشتی در ڪار نیست نه نیاری و مانعم نشی....
قول بدی خانوم بمونی ...
هعی روزگار
چه زود گذشت ..
امشب سالگرد ازدواجمونه...
فڪر ڪنم چهارمین سالگرد ...
امشب قراره حمید زودتر بیاد خونه و ڪیڪ بپزه
من و زهرا هم میز رو تزیین ڪنیم
زهرا دخترمه ...
یڪ سال و نیمشه
تازه بابا گفتن رو یاد گرفته
وقتی حمید رو صدا میکنه انگار دنیا رو بهش میدی
حسودیم میشه بهش ....
دو روزه از حمید خبری نیست ، همه فامیلا ریختن تو خونمون و لباس مشڪی پوشیدن و گلایل میارن
نمیدونم معنی این ڪاراشون چیه ...ولی خب مهمون حبیب خداست ...
لباسای قشنگ زهرا رو ڪردم تنش
خودمم یه لباس سفید گل دار پوشیدم
همون ڪه حمید دوست داره ...
این مزاحما نمیرن خونشون ...
نمیفهمن میخام با شوهرم و دخترم تنها باشم...
توهم زدن میگن حمیدم تو عملیات شهید شده ...
میگن دیروز ظهر تو ساختمون پلاسڪو بوده . ...
رفیق احمقش میگه سوختن حمید رو باچشم خودش دیده ...
زهرا باباشو صدا میڪنه .... نا آرومه
رفتم پلاسڪو اجتماع جمعیت نزاشت برم جلو
تو رو خدا به حمید بگید بیاد
بگید من قولمو شسڪتم ...
بگید من قوی نیستم
بگید من اونقدر صبور نیستم ڪه بتونم بدون اون زندگی ڪنم
بگید بچمون باباشو میخاد
بگید قول دادی امشب زود بیای ڪیڪ بپزی
به اینایی ڪه شمع روشن میڪنن و دعا میڪنن بگید برا حمید منم دعا ڪنن
بخدا حمید از شوهراشون و پسراشون چیزی ڪم نداره ...
حمید فقط عاشق بود
عاشق هموطناش
عاشق شغلش
عاشق همه ....
سزای یه عاشق مرگ نیست بخدا
😢 😔 😔 😔 😔 😔 😔 😔 😭 😭 😭 😭 😭 😭
❤ ️💙
نامه همسریڪ آتش نشان:
شوهرم یه آتش نشان بود
یادمه روز اولی ڪه دیدمش تو ایستگاه آتش نشانی نشسته بود و داشت با همڪارش حرف میزد
داشتم از اونجا رد میشدم ڪ پاشنه ڪفشم شڪست و خوردم زمین
تا دید افتادم زمین سریع دوید و بلندم ڪرد
بعدم پاشنمو درست ڪرد و تشڪر ڪردم و رفتم
راستشو بخوای همون موقع بود ڪه عاشقش شدم...
از اون به بعد هر روز ڪه از اونجا رد میشدم ، بهش سلام میڪردم ....
گاهی وقتام ڪه شیرینی درست میڪردم براش میبردم
،اونم ڪلی از دستپخت بدمزه من تعریف میڪرد و خوشش میومد
میدونی؟
راستشو بخوای انگار دیدنش عادتم شده بود
یه روز اگه نمیدیدمش میریختم به هم...
بعد از یه مدت با هم صمیمی شده بودیم
یه بار ازش پرسیدم چرا ازدواج نمیڪنه
یه لبخند تلخی زد و بندای ڪفششو محڪم ڪرد و گفت
بابام آتشنشان بود ... روزی ڪه مرد مامانم از عالم و آدم شاڪی بود و همه رو مقصر سوختن بابام میدونست ...
میترسم زن منم مث مامانم شه و عذاب بڪشه....
فهمیدم ڪ به خاطر شغلشه ...
ولی به نظرم احمقانه بود
به خاطر ترس یه ترس به این ڪوچیکگڪی!!
خندیدم و چیزی نگفتم ...
روزی ڪه اومد خاستگاری
زل زد تو چشمام و گفت ببین خانم ریزه
باید بهم یه قولی بدی
قول بدی هر اتفاقی ڪه تو زندگیمون افتاد صبور باشی ...
قول بدی نزاری چیزی ڪه همیشه ازش فرار میڪردم و میترسیدم اتفاق بیوفته ...
قول بدی اگه یه روز رفتم و برنگشتم از اینڪه زن یه آتش نشانی شاڪی نشی و به خدا گلایه نڪنی...
قول بدی اگه یه روز مجبور شدم برم جایی ڪه مطمعن بودم برگشتی در ڪار نیست نه نیاری و مانعم نشی....
قول بدی خانوم بمونی ...
هعی روزگار
چه زود گذشت ..
امشب سالگرد ازدواجمونه...
فڪر ڪنم چهارمین سالگرد ...
امشب قراره حمید زودتر بیاد خونه و ڪیڪ بپزه
من و زهرا هم میز رو تزیین ڪنیم
زهرا دخترمه ...
یڪ سال و نیمشه
تازه بابا گفتن رو یاد گرفته
وقتی حمید رو صدا میکنه انگار دنیا رو بهش میدی
حسودیم میشه بهش ....
دو روزه از حمید خبری نیست ، همه فامیلا ریختن تو خونمون و لباس مشڪی پوشیدن و گلایل میارن
نمیدونم معنی این ڪاراشون چیه ...ولی خب مهمون حبیب خداست ...
لباسای قشنگ زهرا رو ڪردم تنش
خودمم یه لباس سفید گل دار پوشیدم
همون ڪه حمید دوست داره ...
این مزاحما نمیرن خونشون ...
نمیفهمن میخام با شوهرم و دخترم تنها باشم...
توهم زدن میگن حمیدم تو عملیات شهید شده ...
میگن دیروز ظهر تو ساختمون پلاسڪو بوده . ...
رفیق احمقش میگه سوختن حمید رو باچشم خودش دیده ...
زهرا باباشو صدا میڪنه .... نا آرومه
رفتم پلاسڪو اجتماع جمعیت نزاشت برم جلو
تو رو خدا به حمید بگید بیاد
بگید من قولمو شسڪتم ...
بگید من قوی نیستم
بگید من اونقدر صبور نیستم ڪه بتونم بدون اون زندگی ڪنم
بگید بچمون باباشو میخاد
بگید قول دادی امشب زود بیای ڪیڪ بپزی
به اینایی ڪه شمع روشن میڪنن و دعا میڪنن بگید برا حمید منم دعا ڪنن
بخدا حمید از شوهراشون و پسراشون چیزی ڪم نداره ...
حمید فقط عاشق بود
عاشق هموطناش
عاشق شغلش
عاشق همه ....
سزای یه عاشق مرگ نیست بخدا
😢 😔 😔 😔 😔 😔 😔 😔 😭 😭 😭 😭 😭 😭
❤ ️💙
۱۱.۰k
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.