چهارده سال بیشتر نداشتم
چهارده سال بیشتر نداشتم؛
سنی که رؤیای یک شلوار لی، برایم بزرگتر از تمام خواستههای نوجوانی بود.
روزی به مادر گفتم: «شلوار ندارم…»
انگار چیزی در دل مادرم فرو ریخت. بغض سالهای فقر و خستگیاش ناگهان شکست.
اشکها از میان چینوچروکهای صورتش راه باز کردند.
با صدای لرزان و لهجهی گرم لری زمزمه کرد: «پسرم شلوار نداره…»
آن جمله مثل خنجری بود که به جانم نشست.
مادر اما، با تمام تنگدستیاش، قامتش را راست کرد و گفت: برات حتما می خرم پسرم.
چند روز بعد مادر از خانه بیرون زد
گویی همه غرورش را در کوچههای آن روز جا گذاشت، تا دستانش خالی برنگردد.
غروب که برگشت، در چهرهاش خستگی موج میزد، اما لبخند کوچکی گوشه لبهایش نشسته بود. برای من و هدایت، یک شلوار لیِ مد روز خریده بود؛
از این و آن پول قرض گرفته بود تا…؛
آن روز دانستم مادرها گاهی با دستِ خالی، دنیا را برای فرزندانشان میدوزند.
"گزیده ای ازکتاب خاطراتم"
#کمپین_حال_خوب
سنی که رؤیای یک شلوار لی، برایم بزرگتر از تمام خواستههای نوجوانی بود.
روزی به مادر گفتم: «شلوار ندارم…»
انگار چیزی در دل مادرم فرو ریخت. بغض سالهای فقر و خستگیاش ناگهان شکست.
اشکها از میان چینوچروکهای صورتش راه باز کردند.
با صدای لرزان و لهجهی گرم لری زمزمه کرد: «پسرم شلوار نداره…»
آن جمله مثل خنجری بود که به جانم نشست.
مادر اما، با تمام تنگدستیاش، قامتش را راست کرد و گفت: برات حتما می خرم پسرم.
چند روز بعد مادر از خانه بیرون زد
گویی همه غرورش را در کوچههای آن روز جا گذاشت، تا دستانش خالی برنگردد.
غروب که برگشت، در چهرهاش خستگی موج میزد، اما لبخند کوچکی گوشه لبهایش نشسته بود. برای من و هدایت، یک شلوار لیِ مد روز خریده بود؛
از این و آن پول قرض گرفته بود تا…؛
آن روز دانستم مادرها گاهی با دستِ خالی، دنیا را برای فرزندانشان میدوزند.
"گزیده ای ازکتاب خاطراتم"
#کمپین_حال_خوب
- ۷.۵k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط