بچه که بودم مادرم اصرار کرد و من رو فرستاد کلاس زبان...
بچه که بودم مادرم اصرار کرد و من رو فرستاد کلاس زبان...
اما من هیچ علاقه ای به زبان انگلیسی نداشتم که هیچ،ازش متنفرم بودم...
خلاصه یه کلاس،دو کلاس،سه کلاس و ... به زور و تقلب قبول شدم و تا یکسالی تحمل کردم
بعد از یکسال هنوزم متنفر بودم و کلافه شده بودم از زبان...
از یه طرف نه میتونستم دیگه بیخیال کلاس زبان رفتن بشم، چون مادرم یکسال این همه هزینه کلاس داده بود و اگه حرف از نرفتن میزدم خیلی دلش میشکست
از یه طرف دیگه واقعا داشتم از کلافگی کلاس زبان دیوونه میشدم...
دیگه یه روز زدم به سیم آخر و گفتم به مادرم میگم که دیگه نمیخوام برم کلاس،هر چی میخواد بشه دیگه دارم دیوونه میشم...
با هزار ترس و لرز به مادرم موضوع رو گفتم
کلی اشک ریخت و میگفت من یکسال زحمت کشیدم تا تو بری کلاس زبان و یه روزی افتخار کنم به این که استاد زبان میشی و...
خلاصه چند روزی اشک ریخت و کم کم یادش رفت
اما میدونی چیه الان بعد گذشت چندین سال هر وقت حرف از کلاس و زبان انگلیسی میشه یه آهی میکشه و اشک تو چشماش جمع میشه...
میدونی میخوام چی بگم...
الان زندگی کردن و نفس کشیدن من حکم همون کلاس زبان بچگیم رو داره...
به خدا از هر چی زندگیه کلافه شدم...
به خدا خسته شدم...
تا اینجاشم بخاطر همون مادر تحمل کردم
اما دیگه نمیتونم
بخدا دیگه نمیتونم
نه میتونم ادامه بدم به این زندگی
نه میتونم از این دنیا برم...
آخه میدونم اگه از این دنیا برم مادرم اشک میریزه و میگه آخه من بیست و چند سال واست زحمت کشیدم تا یه روزی به داشتنت افتخار کنم...
شاید بعد چند وقت دیگه غصه نخوره
اگه من برم میشه مثل همون داستان کلاس زبان
هر وقت اسم من میاد بغض میکنه و اشک تو چشماش جمع میشه...
ای کاش از اون اول اصلا کلاس زبان نمیرفتم
ای کاش اصلا به دنیا نمیومدم...
کااش بمیرم کاااش
اما من هیچ علاقه ای به زبان انگلیسی نداشتم که هیچ،ازش متنفرم بودم...
خلاصه یه کلاس،دو کلاس،سه کلاس و ... به زور و تقلب قبول شدم و تا یکسالی تحمل کردم
بعد از یکسال هنوزم متنفر بودم و کلافه شده بودم از زبان...
از یه طرف نه میتونستم دیگه بیخیال کلاس زبان رفتن بشم، چون مادرم یکسال این همه هزینه کلاس داده بود و اگه حرف از نرفتن میزدم خیلی دلش میشکست
از یه طرف دیگه واقعا داشتم از کلافگی کلاس زبان دیوونه میشدم...
دیگه یه روز زدم به سیم آخر و گفتم به مادرم میگم که دیگه نمیخوام برم کلاس،هر چی میخواد بشه دیگه دارم دیوونه میشم...
با هزار ترس و لرز به مادرم موضوع رو گفتم
کلی اشک ریخت و میگفت من یکسال زحمت کشیدم تا تو بری کلاس زبان و یه روزی افتخار کنم به این که استاد زبان میشی و...
خلاصه چند روزی اشک ریخت و کم کم یادش رفت
اما میدونی چیه الان بعد گذشت چندین سال هر وقت حرف از کلاس و زبان انگلیسی میشه یه آهی میکشه و اشک تو چشماش جمع میشه...
میدونی میخوام چی بگم...
الان زندگی کردن و نفس کشیدن من حکم همون کلاس زبان بچگیم رو داره...
به خدا از هر چی زندگیه کلافه شدم...
به خدا خسته شدم...
تا اینجاشم بخاطر همون مادر تحمل کردم
اما دیگه نمیتونم
بخدا دیگه نمیتونم
نه میتونم ادامه بدم به این زندگی
نه میتونم از این دنیا برم...
آخه میدونم اگه از این دنیا برم مادرم اشک میریزه و میگه آخه من بیست و چند سال واست زحمت کشیدم تا یه روزی به داشتنت افتخار کنم...
شاید بعد چند وقت دیگه غصه نخوره
اگه من برم میشه مثل همون داستان کلاس زبان
هر وقت اسم من میاد بغض میکنه و اشک تو چشماش جمع میشه...
ای کاش از اون اول اصلا کلاس زبان نمیرفتم
ای کاش اصلا به دنیا نمیومدم...
کااش بمیرم کاااش
۲۲.۸k
۲۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.