عاشقانه به سبک شهدا
عاشقانه به سبک شهدا
یه روز داشتیم با ماشین تو خیابون میرفتیم سر یه چراغ قرمز
پیرمرد گل فروشیبا یه کالسکه ایستاده بود منوچهر داشت از برنامه ها و کارایی که داشتیم میگفت ولی من حواسم به پیرمرده بود منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست نگاهمو دنبال کرد ، فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس میشه نگاه
کردم دیدم منوچهر گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام همه گلای پیرمردو یه جا خریده بود
بغل ماشین ما یه خانوم و آقا تو ماشین بودن خانومه خیلی بد حجاب بود به شوهرش گفت خاااااک برررررر سررررررت
این حزب الله_یارو ببین همه چیزشون درسته
منوچهر یه شاخه گل برداشت و پرسید اجازه هست؟
گفتم آره
داد به اون آقاهه و گفت اینو بده به اون خواهرمون
اولین کاری که اون خانومه کرد این بود که رژشو پاک کرد و روسریشو کشید جلو
#جانباز _شهید_سید منوچهر_مدق
یه روز داشتیم با ماشین تو خیابون میرفتیم سر یه چراغ قرمز
پیرمرد گل فروشیبا یه کالسکه ایستاده بود منوچهر داشت از برنامه ها و کارایی که داشتیم میگفت ولی من حواسم به پیرمرده بود منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست نگاهمو دنبال کرد ، فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس میشه نگاه
کردم دیدم منوچهر گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام همه گلای پیرمردو یه جا خریده بود
بغل ماشین ما یه خانوم و آقا تو ماشین بودن خانومه خیلی بد حجاب بود به شوهرش گفت خاااااک برررررر سررررررت
این حزب الله_یارو ببین همه چیزشون درسته
منوچهر یه شاخه گل برداشت و پرسید اجازه هست؟
گفتم آره
داد به اون آقاهه و گفت اینو بده به اون خواهرمون
اولین کاری که اون خانومه کرد این بود که رژشو پاک کرد و روسریشو کشید جلو
#جانباز _شهید_سید منوچهر_مدق
۵.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.