چشم خود بستم که

چشم خود بستم که
دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد: دیوانه! من می بینمش... !

شهریار
دیدگاه ها (۸)

والو بخدا :-/

ﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺳﻮﺍﺭ تاکسی ﺷﺪﯾﻢ ﻭﻟﯽﮐﺮﺍﯾﻪ نداشتیم بدیمﻗﺮﺍ...

خخخخخ

پشت این پنجرهجز هیچ بزرگ، هیچی نیست...قصه اینجاست که باید بو...

چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمدل داد زد دیوانه من میبین...

زندگی خلاصه ایست از:ناخواسته به دنیا امدن، ناگهان بزرگ شدنمخ...

اگر ســاقی حسین است،من می نخورده مستمخبر از خود ندارم،که بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط