پی نوشت: می گویم: باباجون چته؟ یه قلپ آب دادیم بهت. زهرمار که ندادیم این جوری شاکی شدی. نشسته یک گوشه گریه می کند. می گوید، با هق هق گریه، از رفیق هایش که از تشنگی شهید شدند. از اینکه عهد کرده بود تا آخر عمر آب خنک نخورد...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.