درمن زنی ست که هرصبح
درمن زنی ست که هرصبح
بساط دلددادگیش را
درلبخندهایش میچکاند
شمعدانی هارا
کنارپاگرد دلش میگذارد
وازرخت آویزدلتنگی
پیراهن سپیدتنهاییش رابرمیدارد
کنارخلوت اتاق میگذارد...
دست میبردبه موهایش
عطرگل نسترن را
درهوامیپاشد ...
عشق'' رابرچشم هایش می تکاند...
به صورت پنجره های بسته دست میکشد...
تاهروقت آمدی
چترمهربانیش را
روی سرت حصارکند...
تادوست داشتن""
کوچه های باران زده ی تنهایی را...
آذین ببندد""
درمن زنیست...که تنهابه آمدن باران فکرمیکند...به آمدن صبح
وهرچه که رایحه ی لبخندهای
توراداشته باشد...
بساط دلددادگیش را
درلبخندهایش میچکاند
شمعدانی هارا
کنارپاگرد دلش میگذارد
وازرخت آویزدلتنگی
پیراهن سپیدتنهاییش رابرمیدارد
کنارخلوت اتاق میگذارد...
دست میبردبه موهایش
عطرگل نسترن را
درهوامیپاشد ...
عشق'' رابرچشم هایش می تکاند...
به صورت پنجره های بسته دست میکشد...
تاهروقت آمدی
چترمهربانیش را
روی سرت حصارکند...
تادوست داشتن""
کوچه های باران زده ی تنهایی را...
آذین ببندد""
درمن زنیست...که تنهابه آمدن باران فکرمیکند...به آمدن صبح
وهرچه که رایحه ی لبخندهای
توراداشته باشد...
۶۲۰
۲۷ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.