دختری که عاشقش بودم، چشم های ترسیده ی درشتی داشت.
#دختری که عاشقش بودم، چشمهای ترسیده ی درشتی داشت.
وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم دوستت دارم آذر. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
نه فقط او که همه کوچه. حتا باجه زرد تلفن، مشتریهای سلمانی با ریشهایِ کفی نیمه تراشیده و زن های روبندهدار و زنبیل قرمزِ صف نان مشهدی.
انگار یکی دکمه توقف دنیا را زده بود.
صدای خودم توی سرم میپیچید که دوستت دارم آذر.
یک آن، چادرش سُر خورد روی شانه و چشمم افتاد به موهای خرماییش که گوجهای بسته بود، به خالِ قهوهای کوچک زیر لاله گوش و به کُرکهای بوری که انگار از کمرش راه گرفته بود و دویده بود توی گردنش.
آب دهانم را که قورت دادم، نگاهم چرخید توی چشمهای سیاهش.
که سیاه سیاه هم نبود انگار. قهوهای بود. قهوهای سوخته. لبهاش نه بازِ باز بود، نه بسته بسته.
انگار میخواست چیزی بگوید و نه. مرز باریک سرخی بود میان خوف و رجا.
چادرش را سر کشید و رفت توی باجه. گوشی را برداشت. سکه انداخت و شماره گرفت. چه باید میکردم؟ میرفتم؟
میماندم؟ نگاهها داشت بیچارهام میکرد. رفتم تا ته کوچه.
رسیدم به خیابان. بعد به چهارراه. اما آن چشمهای درشت ترسیده و کرکهای بور و قهوه ایِ کوچک زیر لاله گوش از جلوی چشمم نمی رفت.
هر چه رفته بودم را برگشتم. دعا میکردم هنوز توی باجه باشد. که بود. داشت با کسی حرف میزد. ایستادم جلوی در. نگاهش که به من افتاد، به آدم پشت خط گفت «باشه. میبینمت.» تلفن را قطع کرد. دوباره سکه انداخت و الکی انگشتش را روی شمارهها سُراند.
گفت «کجا رفتی پس؟» گفتم «با منی؟» سر تکان داد و دهنیِ سیاهِ گوشی را چسباند به لبهاش. پرسید «خونتون تلفن دارین؟» گفتم «نه.» گفت «پس چیکار کنیم؟» چهکار باید میکردیم؟ دلم ریخت. گفت «فردا ساعت سه بیا همینجا.» گوشی را گذاشت و دوید بیرون.
من رفتم توی باجه. گوشی را برداشتم والکی سکه انداختم و شماره گرفتم وجای لبهاش را بوسیدم.
فردا و همه فرداها هم رفتم آنجا. آذر، گوشی را برمیداشت و با من حرف میزد. منی که ایستاده بودم پشت قاب های مربعی زردِ باجه که شیشه نداشت.
دیروز که برگشته بودم به محله قدیمی، دیدم باجه هنوز آنجاست. زنگ زده و رنگ پریده و قراضه. تلفن هم نداشت. رفتم تو. لای فحشها و شمارهها ویادگاریها، دنبال دست خطش گشتم. هنوز همانجا بود. با نوکِ کلیدش کنده بود که هیچ وقت تنهات نمیذارم مرتضا.خوب یادم است که بعدش، چند باری دهنی گوشی را بوسید و لُپ من خیس شد. آخرهای آذر بود و باد پورههای برف را میریخت توی یقهام...
#مرتضی_برزگر
#دلنوشته_توت_فرنگـــی🍓🌺
وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم دوستت دارم آذر. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
نه فقط او که همه کوچه. حتا باجه زرد تلفن، مشتریهای سلمانی با ریشهایِ کفی نیمه تراشیده و زن های روبندهدار و زنبیل قرمزِ صف نان مشهدی.
انگار یکی دکمه توقف دنیا را زده بود.
صدای خودم توی سرم میپیچید که دوستت دارم آذر.
یک آن، چادرش سُر خورد روی شانه و چشمم افتاد به موهای خرماییش که گوجهای بسته بود، به خالِ قهوهای کوچک زیر لاله گوش و به کُرکهای بوری که انگار از کمرش راه گرفته بود و دویده بود توی گردنش.
آب دهانم را که قورت دادم، نگاهم چرخید توی چشمهای سیاهش.
که سیاه سیاه هم نبود انگار. قهوهای بود. قهوهای سوخته. لبهاش نه بازِ باز بود، نه بسته بسته.
انگار میخواست چیزی بگوید و نه. مرز باریک سرخی بود میان خوف و رجا.
چادرش را سر کشید و رفت توی باجه. گوشی را برداشت. سکه انداخت و شماره گرفت. چه باید میکردم؟ میرفتم؟
میماندم؟ نگاهها داشت بیچارهام میکرد. رفتم تا ته کوچه.
رسیدم به خیابان. بعد به چهارراه. اما آن چشمهای درشت ترسیده و کرکهای بور و قهوه ایِ کوچک زیر لاله گوش از جلوی چشمم نمی رفت.
هر چه رفته بودم را برگشتم. دعا میکردم هنوز توی باجه باشد. که بود. داشت با کسی حرف میزد. ایستادم جلوی در. نگاهش که به من افتاد، به آدم پشت خط گفت «باشه. میبینمت.» تلفن را قطع کرد. دوباره سکه انداخت و الکی انگشتش را روی شمارهها سُراند.
گفت «کجا رفتی پس؟» گفتم «با منی؟» سر تکان داد و دهنیِ سیاهِ گوشی را چسباند به لبهاش. پرسید «خونتون تلفن دارین؟» گفتم «نه.» گفت «پس چیکار کنیم؟» چهکار باید میکردیم؟ دلم ریخت. گفت «فردا ساعت سه بیا همینجا.» گوشی را گذاشت و دوید بیرون.
من رفتم توی باجه. گوشی را برداشتم والکی سکه انداختم و شماره گرفتم وجای لبهاش را بوسیدم.
فردا و همه فرداها هم رفتم آنجا. آذر، گوشی را برمیداشت و با من حرف میزد. منی که ایستاده بودم پشت قاب های مربعی زردِ باجه که شیشه نداشت.
دیروز که برگشته بودم به محله قدیمی، دیدم باجه هنوز آنجاست. زنگ زده و رنگ پریده و قراضه. تلفن هم نداشت. رفتم تو. لای فحشها و شمارهها ویادگاریها، دنبال دست خطش گشتم. هنوز همانجا بود. با نوکِ کلیدش کنده بود که هیچ وقت تنهات نمیذارم مرتضا.خوب یادم است که بعدش، چند باری دهنی گوشی را بوسید و لُپ من خیس شد. آخرهای آذر بود و باد پورههای برف را میریخت توی یقهام...
#مرتضی_برزگر
#دلنوشته_توت_فرنگـــی🍓🌺
۱۴.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰