عاشقی دیدم که

عاشقی دیدم که
از معشوقه حسرت می خرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید

تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید

لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید

در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید

لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن
لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید

قسمتش چیزی به جز تنها شدن گویا نبود
از قضا، در کوچه ی تقدیر، قسمت می خرید

متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش
بینوا در شهر می گشت و
محبت می خرید.....♥️
دیدگاه ها (۰)

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه د...

‌کاش نبضت را می‌گرفتمو منتشر می‌کردم •••تا دنیا به حالِ طبیع...

ﺗﻮﻯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻﭼﯿﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ!ﺍﯾﻨﻮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪﮔﺬﺷﺘﻪ ...

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریمنه طاقت خاموشی، نه ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط