داستان تشرف خدمت امام زمان عج و عبور از نهر ...
داستان تشرف خدمت امام زمان عج و عبور از نهر ...
متقی صالح , حاج شیخ محمد کوفی شوشتری , ساکن شریعه کوفه فرمود:
در سال ۱۳۱۵ با پدر بزرگوارم , حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم .
عادت من این بود که در روز پانزدهم ذی حجة الحرام , با کاروانی که به طیاره معروف بودند رجوع می کردم , به خاطر آنکه آنها سریع تر بر می گشتند.
تا حائل با آنها می آمدم و درآن جا از ایشان جدا می شدم و با صلیب آمده , آنها مرا به نجف می رساندند , ولی در آن سال تا سماوه (از شهرهای عراق ) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنّازها (کسانی که به نجف اشرف جنازه حمل می کنند)برای ایشان قاطری کرایه کرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهی یک جنّاز, مسیر را می پیمودیم .
در راه نهرهای کوچک بسیاری بود و شتر من به خاطر ضعف , کند حرکت می کرد.
تا به نهر عاموره , که نهری عریض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسیدیم .
شتر را در نهرانداختیم و جناز کمک کرد تا از آن جا عبور کردیم .
کنار نهر بلند و پر شیب بود.
پاهای شتر را باطناب بستیم و او راکشیدیم , اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد.
متحیر ماندم و سینه ام تنگ شد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیة اللّه (ارواحنا فداه) استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :
یافارس الحجاز یا اباصالح ادرکنی افلاتعیننا حتی نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا
(آیا به فریاد مانمی رسی , تا بدانیم امامی داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما می رسد؟)
ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکی جوان و دیگری کامل مرد بود.
به آن جوان سلام کردم .
او جواب داد.
خیال کردم که یکی از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازی بود.
فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .
عرض کردم : این شخص کیست ؟ فرمود: این خضر است و وقتی دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بنای ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.
گفتم : شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمی دانم مرا به خانه می رساند یا نه ؟ایشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهای آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.
ناگهان شترحرکت کرد, به طوری که نزدیک بود از جا بپرد.
دستش را بر سر آن حیوان گذارد , حیوان آرام شد.
بعد روی خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو را می رساند.
سپس فرمود: دیگر چه می خواهی ؟
عرض کردم : می خواهید کجا تشریف ببرید؟فرمود: می خواهیم به خضر برویم (خضر مقام معروفی در شرق سماوه است ).
گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟فرمود: هر جا بخواهی می آیم .
گفتم : خانه ام در کوفه است .
فرمود: من به مسجد سهله می آیم .
و در این جا , چون به سوی آن دو نفر متوجه شدم ,غایب شدند.
براه افتادیم , تا آن که نزدیک غروب آفتاب , به خیمه های عده ای از بدوی ها رسیدیم وبه خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم .
شیخ گفت : شما از کجا و از چه راهی آمده اید؟گفتیم : ما از سماوه و نهر عاموره می آییم .
از روی تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .
با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید, حال آن که گودی اش بحدی است که اگر کشتی در آن غرق شود, دَکَلَش هم نمایان نخواهدشد!
بالاخره بعد از قضیه ، شتر، ما را تا مقابل قبر میثم تمار آورد و در آن جا روی زمین خوابید.
من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانی .
تا این حرف راشنید ، فورا حرکت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانید.
بعدها آن شتر صبح ها از منزل بیرون می آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول می شد ، بدون آن که کسی از او مواظبت و نگهداری کند.
غروب هم به جایگاه خود در منزل مابرمی گشت و مدتها بر این منوال بود.
پس از مدتی ، روزی بعد از نماز نشسته و مشغول تسبیح بودم ، ناگاه شنیدم که شخصی دو بار و به فارسی صدا می زند: شیخ محمد اگر می خواهی حضرت حجت (ع ) را ببینی به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربی صدا زد:
یا حاج محمد ان کنت ترید تری صاحب الزمان فامض الی السهله .
(اگرمی خواهی حضرت حجت (ع )را ببینی به مسجد سهله برو)
برخاستم و به سرعت به سوی مسجدسهله روانه شدم .
وقتی نزدیک مسجد رسیدم در بسته بود.
متحیر شدم و پیش خود گفتم : این ندا چـه بود که مرا دعوت کرد! همان وقت دیدم مردی از طرف مسجدی که معروف به مسجد زید است ، رو به مسجدسهله می آید.
با هم ملاقات کردیم و آمدیم تا به در اولی ،که فضای قبل از مسجد است ، رسیدیم .
ایشان در آستانه در ایستاد و بر دیوار طرف چپ تکیه کرد.
من هم مقابل او در آستانه در ایستادم و به دیوار دست راست تکیه نموده و به او نگاه می کردم .
ایشان سر را پایین انداخته ، دستها را از عبایش بیرون آورده بود ، دیدم خنجری به کمرش بسته است .
ترسیدم وبه فکر فرو رفتم .
متقی صالح , حاج شیخ محمد کوفی شوشتری , ساکن شریعه کوفه فرمود:
در سال ۱۳۱۵ با پدر بزرگوارم , حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم .
عادت من این بود که در روز پانزدهم ذی حجة الحرام , با کاروانی که به طیاره معروف بودند رجوع می کردم , به خاطر آنکه آنها سریع تر بر می گشتند.
تا حائل با آنها می آمدم و درآن جا از ایشان جدا می شدم و با صلیب آمده , آنها مرا به نجف می رساندند , ولی در آن سال تا سماوه (از شهرهای عراق ) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنّازها (کسانی که به نجف اشرف جنازه حمل می کنند)برای ایشان قاطری کرایه کرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهی یک جنّاز, مسیر را می پیمودیم .
در راه نهرهای کوچک بسیاری بود و شتر من به خاطر ضعف , کند حرکت می کرد.
تا به نهر عاموره , که نهری عریض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسیدیم .
شتر را در نهرانداختیم و جناز کمک کرد تا از آن جا عبور کردیم .
کنار نهر بلند و پر شیب بود.
پاهای شتر را باطناب بستیم و او راکشیدیم , اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد.
متحیر ماندم و سینه ام تنگ شد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیة اللّه (ارواحنا فداه) استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :
یافارس الحجاز یا اباصالح ادرکنی افلاتعیننا حتی نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا
(آیا به فریاد مانمی رسی , تا بدانیم امامی داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما می رسد؟)
ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکی جوان و دیگری کامل مرد بود.
به آن جوان سلام کردم .
او جواب داد.
خیال کردم که یکی از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازی بود.
فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .
عرض کردم : این شخص کیست ؟ فرمود: این خضر است و وقتی دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بنای ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.
گفتم : شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمی دانم مرا به خانه می رساند یا نه ؟ایشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهای آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.
ناگهان شترحرکت کرد, به طوری که نزدیک بود از جا بپرد.
دستش را بر سر آن حیوان گذارد , حیوان آرام شد.
بعد روی خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو را می رساند.
سپس فرمود: دیگر چه می خواهی ؟
عرض کردم : می خواهید کجا تشریف ببرید؟فرمود: می خواهیم به خضر برویم (خضر مقام معروفی در شرق سماوه است ).
گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟فرمود: هر جا بخواهی می آیم .
گفتم : خانه ام در کوفه است .
فرمود: من به مسجد سهله می آیم .
و در این جا , چون به سوی آن دو نفر متوجه شدم ,غایب شدند.
براه افتادیم , تا آن که نزدیک غروب آفتاب , به خیمه های عده ای از بدوی ها رسیدیم وبه خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم .
شیخ گفت : شما از کجا و از چه راهی آمده اید؟گفتیم : ما از سماوه و نهر عاموره می آییم .
از روی تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .
با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید, حال آن که گودی اش بحدی است که اگر کشتی در آن غرق شود, دَکَلَش هم نمایان نخواهدشد!
بالاخره بعد از قضیه ، شتر، ما را تا مقابل قبر میثم تمار آورد و در آن جا روی زمین خوابید.
من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانی .
تا این حرف راشنید ، فورا حرکت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانید.
بعدها آن شتر صبح ها از منزل بیرون می آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول می شد ، بدون آن که کسی از او مواظبت و نگهداری کند.
غروب هم به جایگاه خود در منزل مابرمی گشت و مدتها بر این منوال بود.
پس از مدتی ، روزی بعد از نماز نشسته و مشغول تسبیح بودم ، ناگاه شنیدم که شخصی دو بار و به فارسی صدا می زند: شیخ محمد اگر می خواهی حضرت حجت (ع ) را ببینی به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربی صدا زد:
یا حاج محمد ان کنت ترید تری صاحب الزمان فامض الی السهله .
(اگرمی خواهی حضرت حجت (ع )را ببینی به مسجد سهله برو)
برخاستم و به سرعت به سوی مسجدسهله روانه شدم .
وقتی نزدیک مسجد رسیدم در بسته بود.
متحیر شدم و پیش خود گفتم : این ندا چـه بود که مرا دعوت کرد! همان وقت دیدم مردی از طرف مسجدی که معروف به مسجد زید است ، رو به مسجدسهله می آید.
با هم ملاقات کردیم و آمدیم تا به در اولی ،که فضای قبل از مسجد است ، رسیدیم .
ایشان در آستانه در ایستاد و بر دیوار طرف چپ تکیه کرد.
من هم مقابل او در آستانه در ایستادم و به دیوار دست راست تکیه نموده و به او نگاه می کردم .
ایشان سر را پایین انداخته ، دستها را از عبایش بیرون آورده بود ، دیدم خنجری به کمرش بسته است .
ترسیدم وبه فکر فرو رفتم .
۴.۱k
۲۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.