خاطراتشهدا

#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_خرازی

@ پـــایــم را بــوسیــــد...

حاج حسین خرازی رزمنده‌ها را عاشقانه دوست داشت

و گاه این عشق را جوری نشان می‌داد که انسان حیران می‌شد.

یک شب تانک‌ها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم.

من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچه‌ها داشتند.

یک وقت دیدم یک نفر بین تانک‌ها راه می‌رود و با سرنشین‌ها گفتو گوهای کوتاه می‌کند.

کنجکاو شدم ببینم کیست.

مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش.

همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید.

گفت: به خدا سپردمتون!

تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟

گفت: هیس؛ صدات درنیاد!

و رفت سراغ تانک بعدی...
دیدگاه ها (۲)

درباره شهیدشهرستان «خرم بید» در 180 کیلومتری شمالِ شیراز قرا...

وصیت نامه شهیدبسم الله الرحمن الرحیمبانام خدا ، یار ویاور رو...

#خاطرات_شهدا #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی@ من در بیمارستان قد...

"تقدیم به رهبرم سید علی" شک نکن در جگر و غیرت ایرانی هانبریم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط