با عروج پدر گره خورده

با عروج پدر گره خورده
سرنوشت و غروب یک دختر
مثل وقتیکه ماه می گیرد
همزمان با خسوف یک مادر

کودکی در میان یک کوچه
می دوید و دوباره برمی گشت
پیش چشمش جلو جلو می رفت
یک نظر با اشاره برمی گشت

می رود زیر بال مادر تا
شانه‌اش جای راحتی باشد
شانه طاقت نیاورد وقتی
زیر چادر جراحتی باشد

سایه‌ای از تبار پاییزی
پشت باغ خدا کمین می زد
کاش می شد که در همان لحظه
آسمان را، زمان، زمین می زد

سایه دستش درازتر بود و
از کبودی گل خبر می داد
مثل اینکه زمانه این دفعه 
دست یک خوشه چین تبر می داد

آخرش اتفاق می افتد
تلخی یک غروب دردآور
مثل وقتی که ماه می گیرد
همزمان با خسوف یک مادر
دیدگاه ها (۱)

با قامت خم گرفته پهلویش راکز کرده بغل گرفته زانویش رابا اینک...

نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشتسرو علی دگر کمر پا شدن نداشتای...

اگه رنگ هر خاطره زرد شدوجود کسی سایه انداختهاگه با تو غرق یه...

@nashreshaniمی‌روم تا کتاب‌هایم رادر پیاده‌رویی حراج کنممی‌ر...

چپتر ۷ _ آغاز یک رویاسال های دانشگاه مثل یک فیلم سریع از مقا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط