دختر بالاي پشت بام رفت و فرش را در دست گرفت و تكاند.
دختر بالاي پشت بام رفت و فرش را در دست گرفت و تكاند.
جوان هم او را از داخل كوچه تماشا ميكرد و مدام ميخواند:
اومدي فرش و تكوندي
اومدي خودتو نشوندي
در همان حال، ملاصدرا، از اين كوچه رد ميشد كه اين ماجرا را ديد
و شروع كرد به گريه كردن،او تا يك شبانه روز، بلند بلند گريه ميكرد
فيض كاشاني ميپرسد: چه شد كه اينگونه گريه ميكني؟
ملاصدرا ميگويد:
امروز پسري را ديدم كه با معشوقه خود با حالي خوش سخن ميگفت
و گريه من بدان جهت است كه اين همه سال درس خواندهام و فلسفه نوشتهام و خود را
عاشق حضرت باري نعالي ميدانم،
اما هنوز نتوانستهام با اين صفايي كه اين پسر با معشوقه خود
حرف ميزد بامعشوقه خودم كه معبود من است، سخن بگويم،
لذا به حال خود گريه ميكنم!!!✋💔
جوان هم او را از داخل كوچه تماشا ميكرد و مدام ميخواند:
اومدي فرش و تكوندي
اومدي خودتو نشوندي
در همان حال، ملاصدرا، از اين كوچه رد ميشد كه اين ماجرا را ديد
و شروع كرد به گريه كردن،او تا يك شبانه روز، بلند بلند گريه ميكرد
فيض كاشاني ميپرسد: چه شد كه اينگونه گريه ميكني؟
ملاصدرا ميگويد:
امروز پسري را ديدم كه با معشوقه خود با حالي خوش سخن ميگفت
و گريه من بدان جهت است كه اين همه سال درس خواندهام و فلسفه نوشتهام و خود را
عاشق حضرت باري نعالي ميدانم،
اما هنوز نتوانستهام با اين صفايي كه اين پسر با معشوقه خود
حرف ميزد بامعشوقه خودم كه معبود من است، سخن بگويم،
لذا به حال خود گريه ميكنم!!!✋💔
۱.۹k
۱۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.