بسم رب الشهداء

بسم رب الشهداء...



همسر صبور شهید میثم نجفی...

خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌ خواند. یادم هست یکبار گفتم: «چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سر و صداهای میثم بود.»

خیلی عاشق حضرت زینب بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین کار کند. به هیچ عنوان ظاهر سازی را دوست نداشت...

دوست نداشت کسی از کارهایی که انجام می‌داد، مطلع باشد. بعد از شهادت میثم خانواده‌ ام متوجه شدند که او تکاور بوده و آموزش ‌های زیادی دیده است. داوطلبانه هم به سوریه رفت...

معتقد بود باطن انسان‌ها مهم‌تر از ظاهرشان است. گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد می‌کرد. ریاکاری را دوست نداشت...

اگر ناعدالتی دیده بود، ناراحت می‌شد. البته بیشتر از جامعه خودمان گله داشت؛ چون دین ما اسلام است و وقتی بی عدالتی به خصوص از کسانی که به ظاهر مومن بودند، می‌دید، حرص می‌ خورد...

عاشق این بود که برود سوریه. می‌گفت: «من برای شهادت نمی‌روم، باید برویم آنجا کار انجام دهیم.» احساس می‌کرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اگر متاهل نبودم، اصلا بر نمی ‌گشتم.»

یک دفعه گفتم: «آقا میثم در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب دوباره اسیری بکشد؟»

خیلی دوست داشت دخترش را ببیند، ولی عشقش به حضرت زینب بیشتر بود. اگر بیشتر نبود، اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت. اما دیگر هیچ چیز نمی‌ توانست جلوی او را بگیرد...

می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان‌ها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین را راحت و همینجوری قبول داریم. ولی در دوره جدید بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین چگونه‌ اند. کتاب خوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد.»

میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند.» وقتی حلما می‌خواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب کمک خواستم؛ یعنی احساس می‌کردم همراهم هستند.» یکی از اقوام ما در خواب دیده بود که آقا میثم به او گفته بود: «دخترم هدیه حضرت زهرا است.»



شهادت جامونده هاصلوات...
دیدگاه ها (۹)

بسم رب الشهداء...شهید مدافع حرم عسکرزمانی...بچه شهرستان ممسن...

بسم رب الشهداء...همسر بزرگوار شهید میثم مدواری، قسمت پایانی....

بسم رب الشهداء...روح الله عاشق صحیفه سجادیه بود.اوایل عقدمون...

بسم رب الشهداء...هم رزم شهید حاج هادی شجاع::: ...

✨️🇮🇷#کلام_شهید «به تمامی دوستان و آشنایان و برادرم وهمه کسان...

✨️🇮🇷#کلام_شهید «به تمامی دوستان و آشنایان و برادرم وهمه کسان...

امشب حسن (ع) اول شب یتیمی را با گریه😭🏴 می گذراند؛ حسین (ع) ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط