دانشگاه مرگ پارت ۱۲
دوباره تنهام خسته تر از اونم که حرکت کنم ،میشینم پشت در بسته شده و بهش تکیه میدم ،اگر ته زندگیم اینجا تموم شه میخوام تا جای ممکن به تکیه گاه قلبم نزدیک باشم نمیترسم تنهایی بمیرم میترسم از اون دور باشم
چشم هام اشک آلود میشن ولی الان وقت گریه نیست ساندویچ جونگکوک رو تو دستم جا به جا میکنم از صبح هیچی نخوردم بازش میکنم و شروع میکنم به جویدن
صدای مردونه ای از پشت در میاد صداش آشناست, گرمه ,امنیت میده :《خوش مزه اس ؟》
جونگکوکه پشت در نشسته گرمای وجودش رو اونطرف در حس میکنم
همون طور که میجوم جوابش رو میدم :《اره خوشمزه اس 》
لحظه ای دلم میلرزه دلم تنگ میشه برای عطرش که تا چند دقیقه ی پیش زیر دماغم میزد حرف دلم رو میزنم :《خال روی گردنت خیلی قشنگه 》
انقباض شدن بدنش رو اونطرف در حس میکنم :《جدی میگی ؟...کی اونو دیدی ؟》
《وفتی کولم کرده بودی، وقتی به هوش اومدم ..دیدمش》
پیشتر خودش رو به در نزدیک میکنه میخواد سرمایی که از وجودم میاد رو حس کنه:《قول دادی ..زنده برگرد پیشم 》
《سر قولم می..》
بوی خون به مشامم میخوره بوی ترسی که تو وجودم بیدار میشه ،قدم های سنگین توی راهرو میپیچه .بلند میشم جونگ کوک صداش میاد:《مین سو چی شد ؟》
هیچی اولین چالشم شروع شده
گیتارم رو حاضر میکنم استرس میگیرم الان تنهام ته خطه .هیولا جلوم ظاهر میشه ..شروع میکنم به گیتار زدن و دوییدن به سمت مخالفش نه جیغ میزنه نه بهم حمله میکنه فقط بهم نگاه میکنه ولی هنوزم میدوئم سنگینی کوله پشتیم مانع دوییدنم میشه نفس کم میارم ، میاستم
صدای قدم هاش نمیاد حالا که قراره سه روز باهاش سر و کله بزنم بذار یه اسم برای این هیولا بذارم اگر جونگ هیون اینجا بود قطعا توف میکرد تو افکارم..
وایسا ..ام..ارو..نه ..املی..نه مناسب نیست ..اورتکا...آره مناسبه اورتکا اسمت اروتکاعه داداش
خب باید یه. جایی پیدا کنم شب بتونم بخوابم اما کجا نقشه رو دوباره مرور میکنم ..جایی که امن باشه ،کجا برم ؟:(
🖤ویو جونگ گوک ترسم به واقعیت تبدیل شد هیولا بهش داره حمله میکنه ،میخواداونو ازم بگیره هرچقدر اسمش رو صدا میکنم و به در میکوبم جوابم رو نمیده
انگار که کاملا کر شده باشه
باید نجاتش بدم !باید کمکش کنم
میخوام موانع رو بردارم و برم کمکش که جونگ هیون جلوم در میاد:《هیونگ ..خواهش میکنم 》
《باید برم کمکش ..اون تنهاست 》
《جونگ کوک این جنگ خودشه ..اون میتونه خودش رو نجات بده 》
《اگر ..اگر بلایی سرش بیاد..》
《اگر واقعا بهش اعتماد داری،ایمان داری..بسپارش به خدا..من یه چیزی توش دیدم که فرستادمش بیرون 》
میدوئه دور میشه و هیولا فقط تا یه جایی میره دنبالش و راهش رو کج میکنه
اون قلب منو برده. انگار تنهایی توی یه زمین تاریک راه میرم طوری که مطمئن نیستم زیر پاهام خالیه یا نه
{خودت رو جمع کن ،تو رهبری }
اگر مین سو اینجا بود اینو بهم میگفت حداقل باید راضیش کنم بلند میشم ،دوباره ،میدونم اخرین باری نیست که باید دست بذارم رو زانوهام و بلند شم مسئولیت که قبول میکنی باید پای سختی هاشم بایستی
موهام رو میبندم و بلند میشم به جیهون نگاهی نمیکنم مستقیم برمیگردم سمت جونگ هیون :《تو اینجا بمون و حواست بهشون باشه من باید برم از توی انبار دانشگاه چند تا گیتار بیارم و یا هر وسیله ای که بتونه بهمون کمک کنه 》
سر تکون میده و موافقت رو اعلام میکنه ،استادمون میاد سمتم مردی متین و باوقار :《جونگ کوک اگر اجازه بدی منم باهات میام میتونم مسیری رو بهت نشون بدم که سریع تر به انبار برسی》
پیشنهاد وسوسه انگیزیه و اگر دروغ نباشه بهدرد بخوره
《من مخالفتی ندارم استاد ،اما..خطر ناکه و میدونید وضعیت چیه ..بازم میاین ؟》
《بله اشکالی نداره پسرم ..من ترسی از مرگ ندارم 》
سرتکون میدم اون دوتا پسری که باهام اومدن نمیان ..میگن ما میترسیم..عجب گیری کردیم یه دختر میاد جلو میخوره سال آخر دانشگاه باشه موهای مشکی و بلندی داره و به آنقدر لختن که با پارچه اشتباه گرفته میشن نصفه ی چتری و یه تیکه از موهاش قرمزه رژ لبی با رنگ قرمز تیره داره پرسینگ لب داره نیم تاپ مشکی داره و شلوار بگ مشکی و کت چرمی مشکی دستکش هایی از جنس چرم داره :《می هو ام ،باهات میام پسر جون》
دستش رو دراز کرده میخواد دست بده دست دراز میکنم ک باهاش دست میدم به خاطر لج های پوتینش هن قد من شده :《نونا ..خیلی خطر ناکه ،براتون مشکل نداره ؟》
چشم هام اشک آلود میشن ولی الان وقت گریه نیست ساندویچ جونگکوک رو تو دستم جا به جا میکنم از صبح هیچی نخوردم بازش میکنم و شروع میکنم به جویدن
صدای مردونه ای از پشت در میاد صداش آشناست, گرمه ,امنیت میده :《خوش مزه اس ؟》
جونگکوکه پشت در نشسته گرمای وجودش رو اونطرف در حس میکنم
همون طور که میجوم جوابش رو میدم :《اره خوشمزه اس 》
لحظه ای دلم میلرزه دلم تنگ میشه برای عطرش که تا چند دقیقه ی پیش زیر دماغم میزد حرف دلم رو میزنم :《خال روی گردنت خیلی قشنگه 》
انقباض شدن بدنش رو اونطرف در حس میکنم :《جدی میگی ؟...کی اونو دیدی ؟》
《وفتی کولم کرده بودی، وقتی به هوش اومدم ..دیدمش》
پیشتر خودش رو به در نزدیک میکنه میخواد سرمایی که از وجودم میاد رو حس کنه:《قول دادی ..زنده برگرد پیشم 》
《سر قولم می..》
بوی خون به مشامم میخوره بوی ترسی که تو وجودم بیدار میشه ،قدم های سنگین توی راهرو میپیچه .بلند میشم جونگ کوک صداش میاد:《مین سو چی شد ؟》
هیچی اولین چالشم شروع شده
گیتارم رو حاضر میکنم استرس میگیرم الان تنهام ته خطه .هیولا جلوم ظاهر میشه ..شروع میکنم به گیتار زدن و دوییدن به سمت مخالفش نه جیغ میزنه نه بهم حمله میکنه فقط بهم نگاه میکنه ولی هنوزم میدوئم سنگینی کوله پشتیم مانع دوییدنم میشه نفس کم میارم ، میاستم
صدای قدم هاش نمیاد حالا که قراره سه روز باهاش سر و کله بزنم بذار یه اسم برای این هیولا بذارم اگر جونگ هیون اینجا بود قطعا توف میکرد تو افکارم..
وایسا ..ام..ارو..نه ..املی..نه مناسب نیست ..اورتکا...آره مناسبه اورتکا اسمت اروتکاعه داداش
خب باید یه. جایی پیدا کنم شب بتونم بخوابم اما کجا نقشه رو دوباره مرور میکنم ..جایی که امن باشه ،کجا برم ؟:(
🖤ویو جونگ گوک ترسم به واقعیت تبدیل شد هیولا بهش داره حمله میکنه ،میخواداونو ازم بگیره هرچقدر اسمش رو صدا میکنم و به در میکوبم جوابم رو نمیده
انگار که کاملا کر شده باشه
باید نجاتش بدم !باید کمکش کنم
میخوام موانع رو بردارم و برم کمکش که جونگ هیون جلوم در میاد:《هیونگ ..خواهش میکنم 》
《باید برم کمکش ..اون تنهاست 》
《جونگ کوک این جنگ خودشه ..اون میتونه خودش رو نجات بده 》
《اگر ..اگر بلایی سرش بیاد..》
《اگر واقعا بهش اعتماد داری،ایمان داری..بسپارش به خدا..من یه چیزی توش دیدم که فرستادمش بیرون 》
میدوئه دور میشه و هیولا فقط تا یه جایی میره دنبالش و راهش رو کج میکنه
اون قلب منو برده. انگار تنهایی توی یه زمین تاریک راه میرم طوری که مطمئن نیستم زیر پاهام خالیه یا نه
{خودت رو جمع کن ،تو رهبری }
اگر مین سو اینجا بود اینو بهم میگفت حداقل باید راضیش کنم بلند میشم ،دوباره ،میدونم اخرین باری نیست که باید دست بذارم رو زانوهام و بلند شم مسئولیت که قبول میکنی باید پای سختی هاشم بایستی
موهام رو میبندم و بلند میشم به جیهون نگاهی نمیکنم مستقیم برمیگردم سمت جونگ هیون :《تو اینجا بمون و حواست بهشون باشه من باید برم از توی انبار دانشگاه چند تا گیتار بیارم و یا هر وسیله ای که بتونه بهمون کمک کنه 》
سر تکون میده و موافقت رو اعلام میکنه ،استادمون میاد سمتم مردی متین و باوقار :《جونگ کوک اگر اجازه بدی منم باهات میام میتونم مسیری رو بهت نشون بدم که سریع تر به انبار برسی》
پیشنهاد وسوسه انگیزیه و اگر دروغ نباشه بهدرد بخوره
《من مخالفتی ندارم استاد ،اما..خطر ناکه و میدونید وضعیت چیه ..بازم میاین ؟》
《بله اشکالی نداره پسرم ..من ترسی از مرگ ندارم 》
سرتکون میدم اون دوتا پسری که باهام اومدن نمیان ..میگن ما میترسیم..عجب گیری کردیم یه دختر میاد جلو میخوره سال آخر دانشگاه باشه موهای مشکی و بلندی داره و به آنقدر لختن که با پارچه اشتباه گرفته میشن نصفه ی چتری و یه تیکه از موهاش قرمزه رژ لبی با رنگ قرمز تیره داره پرسینگ لب داره نیم تاپ مشکی داره و شلوار بگ مشکی و کت چرمی مشکی دستکش هایی از جنس چرم داره :《می هو ام ،باهات میام پسر جون》
دستش رو دراز کرده میخواد دست بده دست دراز میکنم ک باهاش دست میدم به خاطر لج های پوتینش هن قد من شده :《نونا ..خیلی خطر ناکه ،براتون مشکل نداره ؟》
- ۲.۹k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط