·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁵
شلاغ را برداشت و شروع به زدن کرد او ادم بدقولی نبود پس به جای اینکه ¹⁰⁰ تا ضربه شلاغ بزند²⁰⁰ تا ضربه زد
با هر ضربه دردی که در بدن دخترک بود بیشتر از قبل میشد تا جایی که تمام توان خود را جمع کرد و گفت«خواهش....میکنم....تمومش...کن» و بعد از حال رفت پسر شلاغ را بر زمین انداخت و لبخندی از روی رضایت بر روی لب های سرخش نشست و گفت«بیاید ببریدش» دخترک را از روی صندلی باز کردند و بردند به سمت اتاق
³•⁰⁰
چشمانی که ناخواسته بسته شده بودند را باز کرد و به یاد اتفاقات افتاد،خواست که بلند شود اما با دردی در بدنش مانند اکو شدن صدا پخش شد سر جایش نشست دروغ چرا دخترک انقدر دردش امده بود نتوانست جلوی خود را بگیرد و مرواریدی از گوشه چشمش غلت خورد و با زمین برخورد کرد به بدنش نگاهی انداخت و لبخندی غمگین زد تمام بدنش کبود بود
روز بعد
برای دخترک غذایی اوردند که برای معده خالی و بدبختش بفرستد اما او لجباز تر از این حرف ها بود
⁴روز بعد
دخترک واقعا گرسنه و خسته بود اما نمیخواست کم بیاورد پس نخورد و نخوابید خدمتکارها که از کار دخترک ازرده شده بودند به ارباب گفتند پسر به اتاق دخترک امد و گفت« باز چیه؟ مشکلت با غذا و خواب چیه؟ اعتصاب غذا کردی؟ فک کردی میتونی از اینجا بری تو مال منی اگرم غذا نخوری و نخوابی هیچی عوض نمیشه» پسر و دخترک تنها بودند پسر به دخترک پشت کرد و خواست قدم بردارد که با صدای مهیبی به سمت دخترک برگشت و دید که دخترک با چشمانی بسته روی زمین افتاده به سمتش رفت و گفت«خیلی دردسر سازی» بلندش کرد و به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و بر روس تخت گذاشت و روبه خدمتکارها گفت«دکترو خبر کنید»
دکتر کیم به پسر گفته بود که بر اثر گرسنگی و بی خوابی به این حال در امده پسر گفت«ممنون» دکتر گفت«خب دیگه من باید برم»
دکتر رفت و دختر پس از ساعتی به هوش امد و با بیحالی تمام گفت«گرسنمه» پسر که در چارچوب در وایساده بود گفت«الان میگم برات غذا بیارن دیگه هم مقاومت نکن به هر حال هیچ جا نمیری» و رفت و پس از ثانیه هایی کوتاه غذارا بر روی میز دونفره اتاق گذاشتند و رفتند دخترک که چند روزی بود غذا نخورده بود با ولع شروع به خوردن کرد و اصلا برایش مهم نبود در غذا چی وجود داشت
بعد از خوردن به اتاق بزرگ و زیبایی که با تم سفید چیده شده بود توجه کرد و با خود گفت«وای چقدر خوشگله» و به سمت تخت خواب رفت و در خوابی عمیق فرو رفت
²روز بعد
...
³لایک³کامنت
#هیونجین_نفر_بعدی_نیست #اسکیز#هیونجین#استری_کیدز#فیک هیونجین
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁵
شلاغ را برداشت و شروع به زدن کرد او ادم بدقولی نبود پس به جای اینکه ¹⁰⁰ تا ضربه شلاغ بزند²⁰⁰ تا ضربه زد
با هر ضربه دردی که در بدن دخترک بود بیشتر از قبل میشد تا جایی که تمام توان خود را جمع کرد و گفت«خواهش....میکنم....تمومش...کن» و بعد از حال رفت پسر شلاغ را بر زمین انداخت و لبخندی از روی رضایت بر روی لب های سرخش نشست و گفت«بیاید ببریدش» دخترک را از روی صندلی باز کردند و بردند به سمت اتاق
³•⁰⁰
چشمانی که ناخواسته بسته شده بودند را باز کرد و به یاد اتفاقات افتاد،خواست که بلند شود اما با دردی در بدنش مانند اکو شدن صدا پخش شد سر جایش نشست دروغ چرا دخترک انقدر دردش امده بود نتوانست جلوی خود را بگیرد و مرواریدی از گوشه چشمش غلت خورد و با زمین برخورد کرد به بدنش نگاهی انداخت و لبخندی غمگین زد تمام بدنش کبود بود
روز بعد
برای دخترک غذایی اوردند که برای معده خالی و بدبختش بفرستد اما او لجباز تر از این حرف ها بود
⁴روز بعد
دخترک واقعا گرسنه و خسته بود اما نمیخواست کم بیاورد پس نخورد و نخوابید خدمتکارها که از کار دخترک ازرده شده بودند به ارباب گفتند پسر به اتاق دخترک امد و گفت« باز چیه؟ مشکلت با غذا و خواب چیه؟ اعتصاب غذا کردی؟ فک کردی میتونی از اینجا بری تو مال منی اگرم غذا نخوری و نخوابی هیچی عوض نمیشه» پسر و دخترک تنها بودند پسر به دخترک پشت کرد و خواست قدم بردارد که با صدای مهیبی به سمت دخترک برگشت و دید که دخترک با چشمانی بسته روی زمین افتاده به سمتش رفت و گفت«خیلی دردسر سازی» بلندش کرد و به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و بر روس تخت گذاشت و روبه خدمتکارها گفت«دکترو خبر کنید»
دکتر کیم به پسر گفته بود که بر اثر گرسنگی و بی خوابی به این حال در امده پسر گفت«ممنون» دکتر گفت«خب دیگه من باید برم»
دکتر رفت و دختر پس از ساعتی به هوش امد و با بیحالی تمام گفت«گرسنمه» پسر که در چارچوب در وایساده بود گفت«الان میگم برات غذا بیارن دیگه هم مقاومت نکن به هر حال هیچ جا نمیری» و رفت و پس از ثانیه هایی کوتاه غذارا بر روی میز دونفره اتاق گذاشتند و رفتند دخترک که چند روزی بود غذا نخورده بود با ولع شروع به خوردن کرد و اصلا برایش مهم نبود در غذا چی وجود داشت
بعد از خوردن به اتاق بزرگ و زیبایی که با تم سفید چیده شده بود توجه کرد و با خود گفت«وای چقدر خوشگله» و به سمت تخت خواب رفت و در خوابی عمیق فرو رفت
²روز بعد
...
³لایک³کامنت
#هیونجین_نفر_بعدی_نیست #اسکیز#هیونجین#استری_کیدز#فیک هیونجین
۳.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.