غروب پاییز

غروبِ پاییز
روستای قهوه­ ای.
چیزی تاریک هنگامِ رفتن پیداست گاهی
بر دیوارهایی که هستند در پاییز،
پیکرها: مرد و زن، مردگان می­ روند
بسترِ آنها در اتاق­ های سرد اندازند.
پسران بازی کنند اینجا.
سایه­ های سنگین افتد به گندابِ قهوه­ ای.
کنیزکان می­ روند به گردِ آبیِ خیس و گاه
به چشم ببینندش، از آوازِ شب لبریز.


برای چیزی تنها میخانه­ ای­ است آنجا؛
آن کوچیده از ابرهای زرینِ تنباکو
ʼدرنگ می­ کند بردبارʻ به زیرِ تاق­ های تاریک.
اما همواره سیاه و نزدیک است چیزی ازآنِ خویش.
در سایه­ ی تاق­ های کهن می­ اندیشد مردِ مست
به ʼتا دورها کوچ­ کرده مرغانِ وحشیʻ

✍🏼گئورگ تراکل

ترجمه از علیرضا قاطع
༺🌺💞🌺༻
دیدگاه ها (۰)

در موهای توپرنده‌ای پنهان استپرنده‌ای که رنگِ آسمان استتو که...

آن‌قدر سنگ‌باران شده‌امکه دیگر از سنگ نمی‌ترسماین سنگ‌ها از ...

✍🏿خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــرومآسان جان طلبــم ...

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باشوین سوخته را محرم اسرار نهان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط