بخونید لطفا.. .
بخونید لطفا...
ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.
پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود
چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی شده بود و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم انگار همه چیز داشت تغییر میکرد همهی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز به هم پیام بدیم! و این انتظار برای من دیوونه کننده بود.تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله میافتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدم.دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همهی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟" یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویابافی میکردم اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم.
میخواستم بگم "دوستت دارم "
ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُرترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بودم از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم.از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود!از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت تعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطهای گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی!
گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست.گفتم اون فقط یه امتحان بود...
خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...
ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.
پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود
چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی شده بود و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم انگار همه چیز داشت تغییر میکرد همهی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز به هم پیام بدیم! و این انتظار برای من دیوونه کننده بود.تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله میافتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدم.دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همهی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟" یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویابافی میکردم اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم.
میخواستم بگم "دوستت دارم "
ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُرترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بودم از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم.از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود!از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت تعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطهای گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی!
گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست.گفتم اون فقط یه امتحان بود...
خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...
۷.۵k
۲۲ مرداد ۱۴۰۰