این همه نیزه چرا دوروبرت افتاده..
رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
از نفس؛ خواهر من پشت سرت افتاده
همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده
این فزع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده
یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده
نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده
کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده
قدری آهسته بگویید به ام لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده
احسان محسنی فر
از نفس؛ خواهر من پشت سرت افتاده
همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده
این فزع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده
یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده
نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده
کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده
قدری آهسته بگویید به ام لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده
احسان محسنی فر
۶۲۶
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.