وقتی گرمای بغلش و حس کردم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و
وقتی گرمای بغلش و حس کردم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم خیلی محکم شکست....
و خیلی بلند هق میزدم....
+قربونت برم من....
اشکاتو نبینما...
مایا:م..مامان؟(گریه)
+جان دلم؟
مایا:من اضافم مگه نه؟
+هیچوقت این حرفو نزن....
تو دختر مایی.!! مگه میشه یکی دخترش رو اضافه بدونه....
مایا:او...اوهوم..ب..بابا منو اضافه میدونه...
بابا ازم متنفره مگه نه؟
میخواد من بمیرم مگه نه؟
+مایا!این حرفارو نزن....تو قشنگترین اتفاق زندگس من و باباتی....
مایا:شما شاید....ولی بابا نه...
مامان....
+جانم؟
مامانم همینطور که داشت باهام صحبت میکرد و منو تو بغلش گرفته بود...دستشو آروم پشتم میکشید...
مایا:من میخوام از این خونه برم.....
میزازی برم پیش عمو نامجون تو ژاپن زندگی کنم؟؟
قول میدم دیگه مزاحمی براتون نباشم....(بغض)
+مایا کافیه!
مایا:هه....ولی بابا نمیخواد من تو زندگیش وجود داشته باشم.....
قول میدم عمو رو اذیت نکنم.....
حتی اگه بمیرم هم بابا سر قبرم نمیاد درسته(گریع)....
+قربونت برم من..... چی باعث شده اینجوری فکر کنی.... فکر کردی من میزارم بری؟(بغض)
مایا:خیلی چیزا....
بابا دیگه منو نمیخواد....
+مگه میشه یه پدر دخترشو نخواد؟اونم دخترش!
مایا:فعلا که بابا پسرش و میخواد....
+خودمم نمیدونم چرا...
میخوای بری پیش عمو نامجون بمونی؟
مایا:اره فک کنم خوب باشه(بغض)
+ببینمت.....
تو از مایک بدت میاد؟.....
مایا:معلومه که نه.....
اون کوچولو چه گناهی کرده؟
مامان....
ولی اگه برم دلم خیلی برای بابا تنگ میشه....
و همزمان با این حرف بغضش شکست.....
+ گریه نکن دلنازک من....میخوای برای آخرین بار بغلش کنی؟
مایا:اجازه نمیده.....
+میخوای من باهاش حرف بزنم؟....
مایا: اوهوم....
ولی هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر بغل کردنش باید ازش اجازه بگیرم(تک خنده و اشک)
+......
البته نمیدونم اجازه بده برم پیش عمو یا نه!
خب...چرا اجازه نده....
من دیگه براش مردم....
اگه برم دیگه مزاحم خودش و مایک نمیشم....
+مایا کافیه...(ملایم) این حرفو نزن
مایا:ولی مامان...
میدونی چقدر دلم برای بغلش تنگ شده....
خوشبحال مایک(یک قطره اشک و بغض)
هی..هیچوقت فکر نمیکردم برلی بغل کردنش باید حسرت بخورم(اوج گریه)
مامان میترسم.....
میترسم هیچوقت نتونم بغلش کنم....(گریه)
+کافیه عزیزم....از این حرفا نزن دیگه
بیا بریم شام بخوریم...
به صورتتم یه آبی بزن
و خیلی بلند هق میزدم....
+قربونت برم من....
اشکاتو نبینما...
مایا:م..مامان؟(گریه)
+جان دلم؟
مایا:من اضافم مگه نه؟
+هیچوقت این حرفو نزن....
تو دختر مایی.!! مگه میشه یکی دخترش رو اضافه بدونه....
مایا:او...اوهوم..ب..بابا منو اضافه میدونه...
بابا ازم متنفره مگه نه؟
میخواد من بمیرم مگه نه؟
+مایا!این حرفارو نزن....تو قشنگترین اتفاق زندگس من و باباتی....
مایا:شما شاید....ولی بابا نه...
مامان....
+جانم؟
مامانم همینطور که داشت باهام صحبت میکرد و منو تو بغلش گرفته بود...دستشو آروم پشتم میکشید...
مایا:من میخوام از این خونه برم.....
میزازی برم پیش عمو نامجون تو ژاپن زندگی کنم؟؟
قول میدم دیگه مزاحمی براتون نباشم....(بغض)
+مایا کافیه!
مایا:هه....ولی بابا نمیخواد من تو زندگیش وجود داشته باشم.....
قول میدم عمو رو اذیت نکنم.....
حتی اگه بمیرم هم بابا سر قبرم نمیاد درسته(گریع)....
+قربونت برم من..... چی باعث شده اینجوری فکر کنی.... فکر کردی من میزارم بری؟(بغض)
مایا:خیلی چیزا....
بابا دیگه منو نمیخواد....
+مگه میشه یه پدر دخترشو نخواد؟اونم دخترش!
مایا:فعلا که بابا پسرش و میخواد....
+خودمم نمیدونم چرا...
میخوای بری پیش عمو نامجون بمونی؟
مایا:اره فک کنم خوب باشه(بغض)
+ببینمت.....
تو از مایک بدت میاد؟.....
مایا:معلومه که نه.....
اون کوچولو چه گناهی کرده؟
مامان....
ولی اگه برم دلم خیلی برای بابا تنگ میشه....
و همزمان با این حرف بغضش شکست.....
+ گریه نکن دلنازک من....میخوای برای آخرین بار بغلش کنی؟
مایا:اجازه نمیده.....
+میخوای من باهاش حرف بزنم؟....
مایا: اوهوم....
ولی هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر بغل کردنش باید ازش اجازه بگیرم(تک خنده و اشک)
+......
البته نمیدونم اجازه بده برم پیش عمو یا نه!
خب...چرا اجازه نده....
من دیگه براش مردم....
اگه برم دیگه مزاحم خودش و مایک نمیشم....
+مایا کافیه...(ملایم) این حرفو نزن
مایا:ولی مامان...
میدونی چقدر دلم برای بغلش تنگ شده....
خوشبحال مایک(یک قطره اشک و بغض)
هی..هیچوقت فکر نمیکردم برلی بغل کردنش باید حسرت بخورم(اوج گریه)
مامان میترسم.....
میترسم هیچوقت نتونم بغلش کنم....(گریه)
+کافیه عزیزم....از این حرفا نزن دیگه
بیا بریم شام بخوریم...
به صورتتم یه آبی بزن
- ۲.۴k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط