کسی نمی دانست

کسی نمی دانست
کدام گوشه از
غروب های جمعه را دوست داشتم
وقتی به ملاقات ابر و باد می رفتم
تا مهمان باران شوم
وقتی نمی دانستم
گریه چقدر طول می کشد
حالا می دانم
همه ی دلتنگی ها را
با به یاد آوردن خاطره ها
می توان پوشاند
من قلبم را
در گلهای شمعدانی
به امانت گذاشته ام
تا روزی که تو را ببینم
شاید باور نکنی _تا آن روز_
من دنیا را
به نیمه خواهم رساند
نیمه ای پر از خالیِ تو



ابریشم معینی
دیدگاه ها (۴)

آبی ناگهان تکانم می دهددهان روز، هنوزبی طلوع توبسته مانده اس...

امشب تمام حوصله ام رادر یک کلام کوچکدر « تــو»خلاصه کردمای ک...

ندارمت اما...دوست داشتنت را عاشقم.اینکه شب با خیال خامی بخوا...

کلیدهایم از جیبم می افتندکیف پولم را گم میکنمگوشی ام را جا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط