شکر
گفت: حواست باشد، زیاد غر نزنی. غرها می روند ناله ها و آه ها و افسوس ها و کاش ها و اماها و اگرها و ای وای ها را با خودشان می آورند؛ و آنها از کلمات بیرون می جهند و می چسبند به پیراهنت، به تنت، به جانت، به استخوانت…
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…
حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.
پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.
پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…
✍️#عرفان_نظرآهاری
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…
حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.
پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.
پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…
✍️#عرفان_نظرآهاری
۱۰.۵k
۲۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.