زیبایی،تحصیلکرده ای ویه خونواده ی خوب وآرمانی داری.با این
زیبایی،تحصیلکرده ای ویه خونواده ی خوب وآرمانی داری.با این امتیاز ها هر مردی میتونه مشتاق ازدواج با تو باشه.اما در مورد من خب یه مقدار قضیه فرق می کنه.برای این خواستگاری باور کن هیچ پیش زمینه ای وجود نداشته ومن فقط به خاطر رابطه ی صمیمی دو تا خونواده بود که نخواستم مخالفتی بکنم.پس لطفا سعی نکن با این حرفا تحت تاثیرم قرار بدی. دستمو با التماس گرفت. _بهراد خواهش می کنم این حرفو نزن.ما مدت کمی نیست که همدیگه رو می شناسیم.در موردم اینجوری قضاوت نکن. هیچ تلاشی برای جدا شدن ازش نکردم. _پس می خوای از این حرفا به چی برسی؟ به زیر پاش خیره شد. _فهمیدنش زیاد هم سخت نیست…من می خوام اگر ازدواجی هم داشتم با کسی مثل تو باشه. اعترافش چیزیو تغییر نداد.هنوزم قانع نشده بودم.با ناامیدی سر تکان دادم. _باشه.اگه قرار شد چیزی جدی بشه.اینو یه پوئن مثبت برای خودم در نظر می گیرم. از اتاق بیرون اومدم.وبا یه لبخند تصنعی اوضاع رو از اون چیزی که بود عادی تر نشون دادم. به نظر مسخره می اومد که یه عده آدم واسه سر گرفتن ازدواجی عجله داشتن که یه طرفش من بودم بدون هیچ انگیزه ای وطرف دیگه شم دختری مثل آیسان بود که پافشاریش واسه این ازدواج یکم که نه،زیادی غیر عادی بود.
بعد برگشتن از خونه سیروس خان تصمیم گرفتم شب رو خونه ی بابا اینا بمونم.مخصوصا با دونستن اینکه بهنازم تصمیم داشت یه امشب رو به یاد دوران مجردیش اونجا بمونه وداریوش پیش بچه ها باشه.خب همچین فرصتی دیگه کمتر پیش می اومد. با کمک من،بابا لباسشو عوض کرد وروتخت دراز کشید.نگاه پرسشگرش رو صورتم سنگینی می کرد. واسه خلاص شدن از این وضعیت ناراحت کننده پرسیدم. _چیزی لازم ندارین؟ بی توجه به سوالم گفت:بیشتر از همیشه بی قرار وناامیدی…این منو نگران می کنه وباعث میشه نتونم بدون عذاب وجدان تو صورتت نگاه کنم. به شوخی اخم کردم. _من فکر می کردم فقط اون دختر کاشونی می تونه حرفارو از نگاه آدما بخونه…نگو شما هم واردی هاااا. قبلا در مورد این استعداد گلاره و خیلی چیزهای دیگه با،بابا حرف زده بودم. لبخند محوی زد ودستشو برای گذاشتن رو شونه ام دراز کرد. _دلم می خواد اون دخترو از نزدیک ببینم. خب من هیچ امیدی به این موضوع نداشتم.نگاهمو ازش دزدیدم واز جام بلند شدم. _شبتون به خیر.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%a8%d8%b1%db%8c%d8%b4%d9%85-%d9%88-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
بعد برگشتن از خونه سیروس خان تصمیم گرفتم شب رو خونه ی بابا اینا بمونم.مخصوصا با دونستن اینکه بهنازم تصمیم داشت یه امشب رو به یاد دوران مجردیش اونجا بمونه وداریوش پیش بچه ها باشه.خب همچین فرصتی دیگه کمتر پیش می اومد. با کمک من،بابا لباسشو عوض کرد وروتخت دراز کشید.نگاه پرسشگرش رو صورتم سنگینی می کرد. واسه خلاص شدن از این وضعیت ناراحت کننده پرسیدم. _چیزی لازم ندارین؟ بی توجه به سوالم گفت:بیشتر از همیشه بی قرار وناامیدی…این منو نگران می کنه وباعث میشه نتونم بدون عذاب وجدان تو صورتت نگاه کنم. به شوخی اخم کردم. _من فکر می کردم فقط اون دختر کاشونی می تونه حرفارو از نگاه آدما بخونه…نگو شما هم واردی هاااا. قبلا در مورد این استعداد گلاره و خیلی چیزهای دیگه با،بابا حرف زده بودم. لبخند محوی زد ودستشو برای گذاشتن رو شونه ام دراز کرد. _دلم می خواد اون دخترو از نزدیک ببینم. خب من هیچ امیدی به این موضوع نداشتم.نگاهمو ازش دزدیدم واز جام بلند شدم. _شبتون به خیر.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%a8%d8%b1%db%8c%d8%b4%d9%85-%d9%88-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۴.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.