پارت ۱۴
اما:چی چطور ممکنه یوکی با باجی اومده سر قرار
دراکن:کار زشتیه که تعقیبشون کنیم چرا اصلا من اینجام
ذهن مایکی:چرا کی لپ باجی رو بوس کرد ؟یعنی منو دوست نداره؟واقعا اومدن سر قرار؟نکنه به خاطر اون روز ناراحته؟
همین طور داشت افکارش مغزشو میخوردن که با صحنه ای که دید همه چی براش سیاه شد دختری که دوسش داشت الان دست پسرک رو گرفته بود و شاد و خندان از کافه خارج میشدن
مایکی به اما و دراکن گفت که بریم خونه اما نگران حال برادرش بود و تعجب کرده بود و این شد که به سمت خانه رفتن
دراکن اصلا نمیدونست چرا اونجاست-_-
*برمیگردیم پیش یوکی و باجی
یوکی:باجی منو میبری پارک میخوام راجب چیزی باهات حرف بزنم *و دست باجی رو گرفت
باجی نفسی از سر کلافگی بیرون داد
باجی:باش بریم
و آن دو رفتن به سمت پارکی که جلوی خانه یوکی بود
یوکی:باجی بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم گربه هارو ناز کنیم
باجی:اوک
باجی و یوکی رفتن روی نیمکت نشستن و گربه هایی که دور پاشون میچرخیدند رو ناز ميکردند
باجی:خوب چی میخواستی بگی
یوکی یکم سرخ شد و گفت
یوکی:خوب..چطور بگم.. من از مایکی خوشم اومده ولی میترسم ردم کنه باجی حالا چیکار کنم
باجی کمی فکر کرد و زد زیر خنده
یوکی:نخند بیشور
باجی:ببخشید ولی وقتی زمانش رسید بهش اعتراف کن
و رفت سوار موتور شد
یوکی:زمانش؟
کثافت منو ول کرد
و یوکی رفت خونه لباسشو عوض کرد خوابید فردا جلسه داشتن
امروز جلسه بود لباس جدیدی که میتسویا برام دوخته بود رو پوشیدم خدایی خیلی خوشگل شدم موهامو بستم بالا و خط چشم و ریمل هم زدم یه رژ صورتی هم زدم و به سمت سمت معبد موساشی رفتم
انگار دیر رسیدم مایکی بدبختم میکنه رفتم کنار مایکی وایسادم ولی انگار تب داشت دستمو گذاشتم روی پیشونیش پرسیدم
یوکی:مایکی تب داری؟آخه قرمزی
مایکی:نه..خیلی..خوشگل..شدی
سرخ شدم و تشکر کردم
ولی هرجا رو گشتم باجی نبود
یوکی:باجی کو؟
چیفویو:خبر نداریم یوکی چان
یوکی:مهم نیست خودش میاد
دراکن..
دراکن:جلسه رو آغاز میکنیم*داد فرا بنفش
یوکی:آرام دراز گوشم درد گرفت
دراکن:باش
مایکی شروع به سخنرانی کرد من همش توی این فکر بودم که باجی چرا نیومده که مایکی اعلام کرد فرمانده دسته سوم کیساکی تتا هست چشمام درشت شد گفتم
یوکی:گفتی کیساکی؟!*با ترس
فلش بک به خاطره ۱۵ سالگی یوکی
داشتم یه گربه کوچولو رو ناز میکردم که یه پسر عینکی اومد با پا زد بهش اعصابم خورد شد ولی چیزی نگفتم
بعد دوباره یک لگد زد بهم دیگه اعصابم خورد شد زدم تو گوشش بعد چند نفر اومد منو تا حد مرگ زدن اون نگاه ازش بدم میاد ازش میترسم
پایان فلش بک
کیساکی اومد بالا و خودشو معرفی کرد منم با پا زدم تو شکمش از ترس تاکمیچی هم با مشت زد تو صورتش او شت ریدیم
♡پایان♡♧
دراکن:کار زشتیه که تعقیبشون کنیم چرا اصلا من اینجام
ذهن مایکی:چرا کی لپ باجی رو بوس کرد ؟یعنی منو دوست نداره؟واقعا اومدن سر قرار؟نکنه به خاطر اون روز ناراحته؟
همین طور داشت افکارش مغزشو میخوردن که با صحنه ای که دید همه چی براش سیاه شد دختری که دوسش داشت الان دست پسرک رو گرفته بود و شاد و خندان از کافه خارج میشدن
مایکی به اما و دراکن گفت که بریم خونه اما نگران حال برادرش بود و تعجب کرده بود و این شد که به سمت خانه رفتن
دراکن اصلا نمیدونست چرا اونجاست-_-
*برمیگردیم پیش یوکی و باجی
یوکی:باجی منو میبری پارک میخوام راجب چیزی باهات حرف بزنم *و دست باجی رو گرفت
باجی نفسی از سر کلافگی بیرون داد
باجی:باش بریم
و آن دو رفتن به سمت پارکی که جلوی خانه یوکی بود
یوکی:باجی بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم گربه هارو ناز کنیم
باجی:اوک
باجی و یوکی رفتن روی نیمکت نشستن و گربه هایی که دور پاشون میچرخیدند رو ناز ميکردند
باجی:خوب چی میخواستی بگی
یوکی یکم سرخ شد و گفت
یوکی:خوب..چطور بگم.. من از مایکی خوشم اومده ولی میترسم ردم کنه باجی حالا چیکار کنم
باجی کمی فکر کرد و زد زیر خنده
یوکی:نخند بیشور
باجی:ببخشید ولی وقتی زمانش رسید بهش اعتراف کن
و رفت سوار موتور شد
یوکی:زمانش؟
کثافت منو ول کرد
و یوکی رفت خونه لباسشو عوض کرد خوابید فردا جلسه داشتن
امروز جلسه بود لباس جدیدی که میتسویا برام دوخته بود رو پوشیدم خدایی خیلی خوشگل شدم موهامو بستم بالا و خط چشم و ریمل هم زدم یه رژ صورتی هم زدم و به سمت سمت معبد موساشی رفتم
انگار دیر رسیدم مایکی بدبختم میکنه رفتم کنار مایکی وایسادم ولی انگار تب داشت دستمو گذاشتم روی پیشونیش پرسیدم
یوکی:مایکی تب داری؟آخه قرمزی
مایکی:نه..خیلی..خوشگل..شدی
سرخ شدم و تشکر کردم
ولی هرجا رو گشتم باجی نبود
یوکی:باجی کو؟
چیفویو:خبر نداریم یوکی چان
یوکی:مهم نیست خودش میاد
دراکن..
دراکن:جلسه رو آغاز میکنیم*داد فرا بنفش
یوکی:آرام دراز گوشم درد گرفت
دراکن:باش
مایکی شروع به سخنرانی کرد من همش توی این فکر بودم که باجی چرا نیومده که مایکی اعلام کرد فرمانده دسته سوم کیساکی تتا هست چشمام درشت شد گفتم
یوکی:گفتی کیساکی؟!*با ترس
فلش بک به خاطره ۱۵ سالگی یوکی
داشتم یه گربه کوچولو رو ناز میکردم که یه پسر عینکی اومد با پا زد بهش اعصابم خورد شد ولی چیزی نگفتم
بعد دوباره یک لگد زد بهم دیگه اعصابم خورد شد زدم تو گوشش بعد چند نفر اومد منو تا حد مرگ زدن اون نگاه ازش بدم میاد ازش میترسم
پایان فلش بک
کیساکی اومد بالا و خودشو معرفی کرد منم با پا زدم تو شکمش از ترس تاکمیچی هم با مشت زد تو صورتش او شت ریدیم
♡پایان♡♧
۲.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.