گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سعدی
دیدگاه ها (۲)

خوب است که از میان دلخوشی‌های رنگ‌باخته و از دست رفته‌ام "پا...

غوغا بر سرِ چیست؟ظلمت‌پوشانی از اعماق بر آمده‌اند که :ـــ مج...

دستم را بفشاری واژه می بارد و شعر می چکددستت را بفشارمپنج شی...

سلام وقتتون بخیر دوستان عزیز ویسگون. نایب الزیارت همه شم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط