حکایت

#حکایت

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .

مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت:

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
دیدگاه ها (۵)

اجازه دهید "کلامتان" باعث قوتِ قلبِ دیگران شود..."اعمالتان" ...

❤ #بهترین_قلبقلبی که هیچگاه از صداقت خالی نمیشود♥ ️ #بهترین...

تو نمی تونی🌼 🌿 کسی رو مجبور کنیکه درست رفتار کنه ! اما می تو...

🌈 🌈 🌈

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط