مار هایی که دورش رو گرفته بودن

مار هایی که دورش رو گرفته بودن...
مار هایی که در ثانیه پوست عوض میکرنند...
او مترسید...
از نیش خوردن توسط اون مارها میترسید...
از اینکه هیچ پادزهری نیست میترسید...
اون ترسید و فرار کرد...
فرار کرد تا زنده بمونه....
در این دنیا که هیچ وقت نمیتوانی ادم را از مار تشخیص بدی....
او راهی برای فرار پیدا کرد...
و اون راه پایان تمام درد هایش هم بود...
پایان او...
راه او مردن بود اونم توسط خودش...
دیدگاه ها (۰)

خیلی سادست خورد کردن دیگری....خورد کردن قلب او....احساساتش.....

او همیشه میگوید خوب است....تظاهر میکند همه چی خوبه.....ولی ک...

دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که...

𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط