داستان کوتاه
داستان کوتاه
(قبل اینکه داستانم رو شروع کنم یه نظر میخوام ازتون بپرسم آیا رمان بنویسم یا نه)
یک روز آفتابی روی نیمکت نشسته بودم به دریا خیره. به خورشید نگاه کردم داشت غروب میکرد دلم برای خانوادم تنگ شده بود بعد از سال ها آمده بودم شهرمان دریا و غروب این نیمکت همیشگی من امیدوارم مثل همیشه خانوادم برای تفریح به پارک بیایند. مثل تمام آن سال های که با آنها بودم.
چه شود که از خانه فرار کردم؟ بخاطر اینکه میخواستن منو به اجبار به عقد کیان در بیارن خدایا چرا؟
کیان پسر عموم بود مثل داداشم ولی بعد اینکه فرار کردم فهمیدم اصلا مثل داداشم نیست این رو من همیشه انکار میکردم که من عاشقش نشدم الکی میگفتم داداش
صدای ماشین اومد با بوم بوم ظبط که مثل همیشه بلند بود میخوند چادر پوشیده بودم از اون چادرهای که رو بند دارن و صورتم پیدا نیست صدای خنده هایشان قلبم را به درد میآورد چه خوشحال بودن بدون من به دریا نگاه کردم و با خودم گفتم ولی این فرار من باعث شد من یه دختر مستقل بشم مثل اون فکر های توی ذهنم
به پشت سرم نگاه کردم آنطرف تر خانواده ام نشسته بودن داشتن با هم خوشوبش میکردن پدرم را نگاه کردم که مثل همیشه بود ولی موهای سرش سفید شده بود مادرم خیلی عوض شده بود موهای اون هم سفید آروم بلند شدم رفتم پیششون
من/سلام
همه نگاه به من کشیده شد
کیانا ابجی کیان گفت سلام خانم چادری کار ماری داری با ما؟ اخ
مثل همیشه کیان زده بود به کمرش
روبندم را ور داشتم به کیان نگاه کردم
قبل اینکه چیزی بگن شروع به صحبت کردم
«من معذرت می خوام که یهو رفتم بخدا نمیخواستم برم مجبور شدم بابا معذرت می خوام بابت همه چی کیان شاید ت رو مثل داداشم میدونستم بعد رفتنم فهمیدم داشتم خودم رو گول میزدم مامانی عمو زن عمو از همه معذرت می خوام»
چشم هام اشکی شده بود زود رفتم طرف ماشینم قبل اینکه سوار بشم یکی منو کشید افتادم توی بغل کیان (بوی عطرش هنوز همون بود)
سال ها بعد
بعد این همه سال بازم پشیمون هستم چرا فرار کردم شاید دست تقدیر بوده یا سرنوشتم اینطور بوده الان من نازنین همسر کیان شدم صاحب دوتا بچه دوقلو ناز شدم واقعا خدا رو شکر میکنم که برگشتم...
(قبل اینکه داستانم رو شروع کنم یه نظر میخوام ازتون بپرسم آیا رمان بنویسم یا نه)
یک روز آفتابی روی نیمکت نشسته بودم به دریا خیره. به خورشید نگاه کردم داشت غروب میکرد دلم برای خانوادم تنگ شده بود بعد از سال ها آمده بودم شهرمان دریا و غروب این نیمکت همیشگی من امیدوارم مثل همیشه خانوادم برای تفریح به پارک بیایند. مثل تمام آن سال های که با آنها بودم.
چه شود که از خانه فرار کردم؟ بخاطر اینکه میخواستن منو به اجبار به عقد کیان در بیارن خدایا چرا؟
کیان پسر عموم بود مثل داداشم ولی بعد اینکه فرار کردم فهمیدم اصلا مثل داداشم نیست این رو من همیشه انکار میکردم که من عاشقش نشدم الکی میگفتم داداش
صدای ماشین اومد با بوم بوم ظبط که مثل همیشه بلند بود میخوند چادر پوشیده بودم از اون چادرهای که رو بند دارن و صورتم پیدا نیست صدای خنده هایشان قلبم را به درد میآورد چه خوشحال بودن بدون من به دریا نگاه کردم و با خودم گفتم ولی این فرار من باعث شد من یه دختر مستقل بشم مثل اون فکر های توی ذهنم
به پشت سرم نگاه کردم آنطرف تر خانواده ام نشسته بودن داشتن با هم خوشوبش میکردن پدرم را نگاه کردم که مثل همیشه بود ولی موهای سرش سفید شده بود مادرم خیلی عوض شده بود موهای اون هم سفید آروم بلند شدم رفتم پیششون
من/سلام
همه نگاه به من کشیده شد
کیانا ابجی کیان گفت سلام خانم چادری کار ماری داری با ما؟ اخ
مثل همیشه کیان زده بود به کمرش
روبندم را ور داشتم به کیان نگاه کردم
قبل اینکه چیزی بگن شروع به صحبت کردم
«من معذرت می خوام که یهو رفتم بخدا نمیخواستم برم مجبور شدم بابا معذرت می خوام بابت همه چی کیان شاید ت رو مثل داداشم میدونستم بعد رفتنم فهمیدم داشتم خودم رو گول میزدم مامانی عمو زن عمو از همه معذرت می خوام»
چشم هام اشکی شده بود زود رفتم طرف ماشینم قبل اینکه سوار بشم یکی منو کشید افتادم توی بغل کیان (بوی عطرش هنوز همون بود)
سال ها بعد
بعد این همه سال بازم پشیمون هستم چرا فرار کردم شاید دست تقدیر بوده یا سرنوشتم اینطور بوده الان من نازنین همسر کیان شدم صاحب دوتا بچه دوقلو ناز شدم واقعا خدا رو شکر میکنم که برگشتم...
۶.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۰