تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و تا صبح دم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی‌ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه‌ی قسمت به غم زدم
#حسین_منزوی
دیدگاه ها (۳)

یادت برایم یک جهان ابر تر آوردهمرداد را برده به جایش آذر آور...

💮 دموکراسی این نیست که مرد از 💮 سیاست بگوید 💮 و کسی به او اع...

خداوندی که ما داریم، خدایی دست ودلباز استخداوندی که اهلِ شعر...

🤔 حرف هایی که میزنیم،،،، دست دارند!!!دست های بلندی که گاهی،گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط