هیوگا رف بیرونو...
هیوگا رف بیرونو...
باجی: رین... میدونی چقد نگرانم کردی؟
رین: باحی... متاسفم... ولی..
باجی: تو باید بیشتر مراقب خودت باشی... اگه بخاطر خودت نمیخوای بمونی... بخاطر کسایی که دوست دارن بمون....
رین: باجی..... همش... همش تقصیر منه... همه ی.... همه ی هق.... روزایی که با هم گذروندیم... هق.... همش... نمیدونم چرا ولی... اون لحظه... هیچی... هیچی یادم نبود... هق فقط... میله های داغ.. هق و صورت نگران کازوتورا یادم میومد... هق... من نباید وجود میداشتم...
باجی: رین... تو... تنها کسی هستی که... دوس دارم تا اخر کنارم باشی(عاخییی🥺❤️🩹)
حتی اگه همه از کنارم برن برام اصلا مهم نیس... اگه «تو» بری ناراحت میشم....
*بوسیدن رین*
باجی: دوست دارم...
هیوگا پشت در بودو همرو شنید:
ویو هیوگا:
نمیدونم چرا... چرا نگرانش بودم... ولی این پسر.. میدونم میخاد یکاری کنه...(ای منحرفا) اینم مث قبلی... مگه اولیه چقد عاشقانه حرف میزد... چقد میگف دوست دارم دوست دارم... اخرش... اونجوری شد... همشون عین همن...
ویو نویسنده:
☆روز بعد ☆
♡سر کلاس♡
باجی رفت بیرون پیش استادشون
باجی: سنسه متاسفانه.. خانم هایتانی چند روزی نمیتونه بیاد...
سنسه: مشکلی نیست... ولی بعدن باز هم دلیلش رو از خودشون میپرسم
باجی: حتما
☆سر کلاس☆
ویو باجی :
چرا... چرا اینطوری شدم... دیگه.. سری نیس که روی شونه هام بیوفته... دیگه صدای نازی نیس که درسارو برام توضیح بده... دیگه زنگ تفریحارو کسی نیس که با حرفاش دستم بندازه.... همش.. همش چند روزه... اره... همش....
ویو نویسنده:
باجی یاد ی چیزی افتاد... ولی... چیشد؟...(واو😐... چی نوشتم😂 حال کنین😂)
زنگ تفریح:
دخترا همشون جلوی میز باجی جم شدنو... هی خودشونو بهش میمالوندن
@باجی سان میشه بریم بیرون؟
@باجی سان میشه اینجارو برام توضیح بدی؟
باجی که کفری شده بود پاشد رف بیرون
( مدرسشون تقریبا شبی مدرسه ادن تو اسپای فمیلی بود)... باجی رفت ی جای خلوت
باجی: چرا... بهش اجازه دادم بیاد... لعنتی....
؟؟؟: خب خب خب... تو دوس پسر رینی اره؟
.........
________________________________________
تاماااامممم.
دستم... ای دستمممممم
باجی: رین... میدونی چقد نگرانم کردی؟
رین: باحی... متاسفم... ولی..
باجی: تو باید بیشتر مراقب خودت باشی... اگه بخاطر خودت نمیخوای بمونی... بخاطر کسایی که دوست دارن بمون....
رین: باجی..... همش... همش تقصیر منه... همه ی.... همه ی هق.... روزایی که با هم گذروندیم... هق.... همش... نمیدونم چرا ولی... اون لحظه... هیچی... هیچی یادم نبود... هق فقط... میله های داغ.. هق و صورت نگران کازوتورا یادم میومد... هق... من نباید وجود میداشتم...
باجی: رین... تو... تنها کسی هستی که... دوس دارم تا اخر کنارم باشی(عاخییی🥺❤️🩹)
حتی اگه همه از کنارم برن برام اصلا مهم نیس... اگه «تو» بری ناراحت میشم....
*بوسیدن رین*
باجی: دوست دارم...
هیوگا پشت در بودو همرو شنید:
ویو هیوگا:
نمیدونم چرا... چرا نگرانش بودم... ولی این پسر.. میدونم میخاد یکاری کنه...(ای منحرفا) اینم مث قبلی... مگه اولیه چقد عاشقانه حرف میزد... چقد میگف دوست دارم دوست دارم... اخرش... اونجوری شد... همشون عین همن...
ویو نویسنده:
☆روز بعد ☆
♡سر کلاس♡
باجی رفت بیرون پیش استادشون
باجی: سنسه متاسفانه.. خانم هایتانی چند روزی نمیتونه بیاد...
سنسه: مشکلی نیست... ولی بعدن باز هم دلیلش رو از خودشون میپرسم
باجی: حتما
☆سر کلاس☆
ویو باجی :
چرا... چرا اینطوری شدم... دیگه.. سری نیس که روی شونه هام بیوفته... دیگه صدای نازی نیس که درسارو برام توضیح بده... دیگه زنگ تفریحارو کسی نیس که با حرفاش دستم بندازه.... همش.. همش چند روزه... اره... همش....
ویو نویسنده:
باجی یاد ی چیزی افتاد... ولی... چیشد؟...(واو😐... چی نوشتم😂 حال کنین😂)
زنگ تفریح:
دخترا همشون جلوی میز باجی جم شدنو... هی خودشونو بهش میمالوندن
@باجی سان میشه بریم بیرون؟
@باجی سان میشه اینجارو برام توضیح بدی؟
باجی که کفری شده بود پاشد رف بیرون
( مدرسشون تقریبا شبی مدرسه ادن تو اسپای فمیلی بود)... باجی رفت ی جای خلوت
باجی: چرا... بهش اجازه دادم بیاد... لعنتی....
؟؟؟: خب خب خب... تو دوس پسر رینی اره؟
.........
________________________________________
تاماااامممم.
دستم... ای دستمممممم
۶۷۰
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.