شب

شب 
جای پرسش نیست 
تمام آنچه می خواهم
دوباره آموختن توست 
در بستر اندیشهٔ شب 
وقتی که ماه تو را آه می کشد 
و ما خاطرات تن را به تبادل می نشانیم
در لمس دست هائی نابینا چون باران
و گم می شویم در بیراههٔ احساسات
روی پوستم
خندهٔ دست های توست
ده دندان سپید
که احساسم را 
اینجا وُ آنجا
به دندان می گزند...

پرویز صادقی
دیدگاه ها (۴)

هربار که بامن قهر کردی قرصای اعصابم عوض شد اینقدر خوابت دیدن...

بقیه ی آدمارو نمیدونم...ولی من مدام دارم خودمو گول میزنم..وق...

چون گُلی دلتنگی ات بر خاکِ من خواهد دمید بس که در عمری که سر...

ما آدمها استاد حرف زدنیم؛دوستش نداشته باش،دلتنگش نباش،اینقدر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط