یک روز از خونه رفتم بیرون
یک روز از خونه رفتم بیرون
یک هفته ای میشد که بیرون نرفته بودم و از دنیای بیرون غافل بودم...
رفتم و رفتم که یک مغازه ای نظرم و جلب کردم... لوازم موسیقی میفروخت
رفتم داخل مغاره،و به پیانوی سفیدی که از دور برق میزد نزدیک شدم و قیمتشو پرسیدم و از اونجا دور شدم. به مادرم و پدرم گفتم که عاشق یه پیانوی سفید شدم برای یاد گرفتنش بال بال میزنم ولی توجه ای بهم نشد و منم رفتم داخل اتاقم و گریه کردم. روزها به بهانه های مختلف میرفتم و اون پیانو رو نگاه میکردم برای خودم خیال پردازی میکردم
اون موقع من فقط15سالم بیشتر نبود.
روزها گذشت و بعد از چند روز دوباره رفتم پشت همان مغازه ولی نبود،اون پیانویی که در افکارم برای خودم و رویاهایم تجسم کرده بودم نبود،از گشتن به خیابان ها خسته شدم و برگشتم به خانه و در اتاقم را با شدت کوبیدم به هم و نشستم گریه کردم،به این خاطر گریه میکردم که پیانویی که در افکار برای خودم تصور کرده بودمو یه نفر دیگه صاحبش شده.
چند سال گذشت...
یک روز مادرم بهم گفت که برات ی پیانوی سفید خریدیم، اولش فکر کردم داره باهام شوخی میکنه ولی بعدش که رفتم پایین متوجه شدم راست میگه. ولی من دیگه از اون افکار اومده بودم بیرون دنیای دیگه ای برای خودم تجسم میکردم و دیگه هیچ ذوقی به داشتن پیانو نداشتم.و بعدش فهمیدم خواهر بزرگترم پیانو دوست داشته و درخواست کرده که براش بخرن و چون من هم قبلا دوست داشتم نخواستن که من احساس ناراحتی و حسادت بهم دست بده گفتن که برای دوتامون....
همیشه فکر میکردم اگه واقعا عاشق چیزی باشی بهش میرسی
ولی اینطور نیست، یا اصلا بهش نمیرسی، یا زمانی میرسی که نسبت به اون چیز سرد شدی
ولی گاهی مواقع برای بعضی ها استثنا هم وجود داره....
#کیمیا_ای_پی
یک هفته ای میشد که بیرون نرفته بودم و از دنیای بیرون غافل بودم...
رفتم و رفتم که یک مغازه ای نظرم و جلب کردم... لوازم موسیقی میفروخت
رفتم داخل مغاره،و به پیانوی سفیدی که از دور برق میزد نزدیک شدم و قیمتشو پرسیدم و از اونجا دور شدم. به مادرم و پدرم گفتم که عاشق یه پیانوی سفید شدم برای یاد گرفتنش بال بال میزنم ولی توجه ای بهم نشد و منم رفتم داخل اتاقم و گریه کردم. روزها به بهانه های مختلف میرفتم و اون پیانو رو نگاه میکردم برای خودم خیال پردازی میکردم
اون موقع من فقط15سالم بیشتر نبود.
روزها گذشت و بعد از چند روز دوباره رفتم پشت همان مغازه ولی نبود،اون پیانویی که در افکارم برای خودم و رویاهایم تجسم کرده بودم نبود،از گشتن به خیابان ها خسته شدم و برگشتم به خانه و در اتاقم را با شدت کوبیدم به هم و نشستم گریه کردم،به این خاطر گریه میکردم که پیانویی که در افکار برای خودم تصور کرده بودمو یه نفر دیگه صاحبش شده.
چند سال گذشت...
یک روز مادرم بهم گفت که برات ی پیانوی سفید خریدیم، اولش فکر کردم داره باهام شوخی میکنه ولی بعدش که رفتم پایین متوجه شدم راست میگه. ولی من دیگه از اون افکار اومده بودم بیرون دنیای دیگه ای برای خودم تجسم میکردم و دیگه هیچ ذوقی به داشتن پیانو نداشتم.و بعدش فهمیدم خواهر بزرگترم پیانو دوست داشته و درخواست کرده که براش بخرن و چون من هم قبلا دوست داشتم نخواستن که من احساس ناراحتی و حسادت بهم دست بده گفتن که برای دوتامون....
همیشه فکر میکردم اگه واقعا عاشق چیزی باشی بهش میرسی
ولی اینطور نیست، یا اصلا بهش نمیرسی، یا زمانی میرسی که نسبت به اون چیز سرد شدی
ولی گاهی مواقع برای بعضی ها استثنا هم وجود داره....
#کیمیا_ای_پی
۹.۴k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.