گربه خشن من
گربه خشن من
سناریو از باجی
خبببب الان یک هفته هست ایده دارم ولی حسش نبود بنویسم و یک تشکر ویژه میکنم از کسانی که با فحش بهم انرژی دادن واقعننننننن مرسی😂😘
بریم سراغ سناریو برادر گلم🥲😍
____________________________________
نکته:شما و چیفویو خواهر برادرید
اسمتون هم یوکی هست(بله اسم خودم)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ از زبان خودتون
امروز با بچه ها(اما ،دراکن،مایکی،باجی) بریم بیرون
رفتم و با لگد در اتاق پیشی جونمو باز کردم و داد زدم
:برادر کجایییییییییی
و باچیفویو که گارد گرفته مواجه شدم
از خنده پخش زمین شدم
که پک جی(همچنان گربه چیفویو)پرید جلوم که ترسیدم و افتادم زمین
چیفویو و من به هم خیره شدیم بعد باهم زیدم زیر خنده که چیفویو گفت
:خب...چی شده که نیاز به این همه سرو صدا داشت
روی صندلی میز اتاق نشستم و گفتم
: امروز میخوایم با بچه ها بریم بیرون
سرشو یکم کج کرد و گفت
:کی قراره بریم
پوکر نگاش کردم و گفتم
+نمیدونم
-پس امدی چی بگی
گوشیشو از روی میز برداشتم و انداختم سمتش که رو هوا گرفتش
سمت در رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم گفتم
:امدم بگم به باجی سان جونتتتتتت زنگ بزنی بپرسی
بعد از تمون شدن حرفم در رو محکم بستم
رفتم توی اتاقم و خودمو روی تخت پرت کروم گوشیمو برداشتم که همون لحظه چیفویو وارد اتاق شد
چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت
:ساعت ۴ میریم
یه نگاه به ساعت کردم
سریع از جان بلند شدم و داد زوم
:ولی الانکه ۳ و نیمهههههههه
که چیفویو داد زد
:داد نزننننننننن
جدی نگاهش کردن رفتم سمتش هولش دادم بیرون و درو بستم
رفتم سمت کمد
یه لباس سفید استین کوتاه که روش یه جلیغه مشکی با یه شلوار لی مشکی گشاد پوشیدم(عکسشو میزارم)
در رو که باز کردم با یه نفر برخورد کردم
سرمو بالا اوردن که با چیفویو مواجه شدم
بعد چند ثانیه پرسید
:حاضری؟
کلاه افتابی که روی سرش بود رو برداشتم و روی سر خودم گذاشتم و گفتم
:حالا امادم
مخالفتی نکرد
باهم پایین رفتیم کتونی های سفیدمو موشیدم
در رو که باز کردم...
سناریو از باجی
خبببب الان یک هفته هست ایده دارم ولی حسش نبود بنویسم و یک تشکر ویژه میکنم از کسانی که با فحش بهم انرژی دادن واقعننننننن مرسی😂😘
بریم سراغ سناریو برادر گلم🥲😍
____________________________________
نکته:شما و چیفویو خواهر برادرید
اسمتون هم یوکی هست(بله اسم خودم)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ از زبان خودتون
امروز با بچه ها(اما ،دراکن،مایکی،باجی) بریم بیرون
رفتم و با لگد در اتاق پیشی جونمو باز کردم و داد زدم
:برادر کجایییییییییی
و باچیفویو که گارد گرفته مواجه شدم
از خنده پخش زمین شدم
که پک جی(همچنان گربه چیفویو)پرید جلوم که ترسیدم و افتادم زمین
چیفویو و من به هم خیره شدیم بعد باهم زیدم زیر خنده که چیفویو گفت
:خب...چی شده که نیاز به این همه سرو صدا داشت
روی صندلی میز اتاق نشستم و گفتم
: امروز میخوایم با بچه ها بریم بیرون
سرشو یکم کج کرد و گفت
:کی قراره بریم
پوکر نگاش کردم و گفتم
+نمیدونم
-پس امدی چی بگی
گوشیشو از روی میز برداشتم و انداختم سمتش که رو هوا گرفتش
سمت در رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم گفتم
:امدم بگم به باجی سان جونتتتتتت زنگ بزنی بپرسی
بعد از تمون شدن حرفم در رو محکم بستم
رفتم توی اتاقم و خودمو روی تخت پرت کروم گوشیمو برداشتم که همون لحظه چیفویو وارد اتاق شد
چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت
:ساعت ۴ میریم
یه نگاه به ساعت کردم
سریع از جان بلند شدم و داد زوم
:ولی الانکه ۳ و نیمهههههههه
که چیفویو داد زد
:داد نزننننننننن
جدی نگاهش کردن رفتم سمتش هولش دادم بیرون و درو بستم
رفتم سمت کمد
یه لباس سفید استین کوتاه که روش یه جلیغه مشکی با یه شلوار لی مشکی گشاد پوشیدم(عکسشو میزارم)
در رو که باز کردم با یه نفر برخورد کردم
سرمو بالا اوردن که با چیفویو مواجه شدم
بعد چند ثانیه پرسید
:حاضری؟
کلاه افتابی که روی سرش بود رو برداشتم و روی سر خودم گذاشتم و گفتم
:حالا امادم
مخالفتی نکرد
باهم پایین رفتیم کتونی های سفیدمو موشیدم
در رو که باز کردم...
۶.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.