ی جمعه شب معمولی بود؛
ی جمعه شب معمولی بود؛
منم داشتم تا دیروقت با دوستم تو چت روم چت میکردم ..
اون گفت میتونه تا هر تایمی ک دلش میخواد بیدار بمونه چون پدر مادرش رفتن خارج از شهر تا یک هفته و خونه در اختیار خودشه .. !
میخواستم بخوابم .. قبلش از دوستم پرسیدم ک فردا میخواد چیکار کنه چن لحظه تایپینگ بود و بعد ی پیم خالی فرستاد !
من چون وقت نداشتم لپ تاب ر خاموش کردم و خوابیدم ..
صب ک شد ، روشن کردم و دیدم آنلاینه ، بابت دیشب ازم معذرت خواست ک نتونسته جوابمو بده .. و این یکم برام عجیب بود .. !
گفت میاد خونمون و گفت کارش ضروریه .. مشکلی نداشتم ولی بهش گفتم چرا صبر نمیکنی خانوادت بیان ؟ هرلحظه ممکنه برسن .. نمیخوای ببینیشون ؟! ..
اما ، اون اصرار کرد و گفت چیز مهمیه ک باید بهم نشون بده و بعد عاف شد ~
با خودم گفتم ؛ این رفتارا از اون خیلی بعیده چون همیشه خانوادش براش تو اولویت بود و بیشتر کنجکاو شدم ک بدونم چیکارم داره ! ..
انتظار داشتم زود برسه ؛
چون از خونشون تا اینجا فقط 20 دیقه راهه .. تا اینکه گوشیم زنگ خورد !
خانواده دوستم بودن ک تازه رسیده بودن و صداشون ب شدت نگران بود اونا پرسیدن ک چیزی از دوستم میدونم یا ن؟!
ک منم گفتم : نگران نباشین ، اون تو راه خونه ماست و ب زودی میرسه : )
خب .. تا چن لحظه هیچ صدایی از اونور خط نیومد تا وقتی ک ی جیغ کر کننده ( ازون فرا بنفشا :) گوشمو نابود کرد ..
پدرش نفس عمیقی کشید و شجاعانه جمله ای رُ گفت ک هیچوقتِ هیچوقت فراموش نمکنم :
از خونه همین الان برو بیرون ، تسا اینجاست اون مرده .. !
اونا بدن تسا رُ بی جون پیدا کرده بودن ک مث یک کُت از کمد لباس ها آویزون شده بود : )
شوک زده تلفنو قطع کردم .. و حالا این مشخص میکرد ک چرا ازم پرسیده بود ک خونه تنها هستم یا ن !! ..
ک یهو .. صدایی شنیدم انگار در پشتی شکسته شد ..
ب طور غریضی، اولین کاری ک ب ذهنم رسیدُ انجام دادم و خیلی سریع .. زیر تخت خزیدم تا قایم بشم !..
صدای پاهایی رُ میشنیدم ک هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد ، هرچن ب آرومی : )
خب .. جرئت نمیکردم چشمامو باز کنم اما پلک هامو ذره ای باز کردم ، پاهای رنگ پریده و سفید و سردی رِ دیدم ک ب سمت تخت من میان ..
تقریبا اسلوموشن ، اصن نمیخواستم بفهمم اون پاهای رنگ پریدهو سفید ماله کیه !
همینطور ک ب آرومی ب تختم نزدیک میشد میتونستم صدای نم و رطوبت قدم هاش رِ ک از روی کفپوش برمیداشت بشنوم ! ..
خب میدونی .. احساس میکردم قلبم افتاده اونجایی ک نباید XD ، نفسم رُ نگه داشتم و دقیق وقتی ک نمتونستم بیشتر این زهره ترک بشم گوشیم ی صدای تیییینگ بلند کرد ک بفهمم ی پیم دارم ..
از تسا بود !! خوندمش : کجا هستی ؟!
ک یهو .. پاها وسط راه متوقف شدن و اون هرچی ک بود ، محو شد .. هنوزم ک هنوزه نمیتونم فراموشش کنم :) !
" ی پیغام داشتم رو ی کاغذ ، منتظرم باش ! "
: )
منم داشتم تا دیروقت با دوستم تو چت روم چت میکردم ..
اون گفت میتونه تا هر تایمی ک دلش میخواد بیدار بمونه چون پدر مادرش رفتن خارج از شهر تا یک هفته و خونه در اختیار خودشه .. !
میخواستم بخوابم .. قبلش از دوستم پرسیدم ک فردا میخواد چیکار کنه چن لحظه تایپینگ بود و بعد ی پیم خالی فرستاد !
من چون وقت نداشتم لپ تاب ر خاموش کردم و خوابیدم ..
صب ک شد ، روشن کردم و دیدم آنلاینه ، بابت دیشب ازم معذرت خواست ک نتونسته جوابمو بده .. و این یکم برام عجیب بود .. !
گفت میاد خونمون و گفت کارش ضروریه .. مشکلی نداشتم ولی بهش گفتم چرا صبر نمیکنی خانوادت بیان ؟ هرلحظه ممکنه برسن .. نمیخوای ببینیشون ؟! ..
اما ، اون اصرار کرد و گفت چیز مهمیه ک باید بهم نشون بده و بعد عاف شد ~
با خودم گفتم ؛ این رفتارا از اون خیلی بعیده چون همیشه خانوادش براش تو اولویت بود و بیشتر کنجکاو شدم ک بدونم چیکارم داره ! ..
انتظار داشتم زود برسه ؛
چون از خونشون تا اینجا فقط 20 دیقه راهه .. تا اینکه گوشیم زنگ خورد !
خانواده دوستم بودن ک تازه رسیده بودن و صداشون ب شدت نگران بود اونا پرسیدن ک چیزی از دوستم میدونم یا ن؟!
ک منم گفتم : نگران نباشین ، اون تو راه خونه ماست و ب زودی میرسه : )
خب .. تا چن لحظه هیچ صدایی از اونور خط نیومد تا وقتی ک ی جیغ کر کننده ( ازون فرا بنفشا :) گوشمو نابود کرد ..
پدرش نفس عمیقی کشید و شجاعانه جمله ای رُ گفت ک هیچوقتِ هیچوقت فراموش نمکنم :
از خونه همین الان برو بیرون ، تسا اینجاست اون مرده .. !
اونا بدن تسا رُ بی جون پیدا کرده بودن ک مث یک کُت از کمد لباس ها آویزون شده بود : )
شوک زده تلفنو قطع کردم .. و حالا این مشخص میکرد ک چرا ازم پرسیده بود ک خونه تنها هستم یا ن !! ..
ک یهو .. صدایی شنیدم انگار در پشتی شکسته شد ..
ب طور غریضی، اولین کاری ک ب ذهنم رسیدُ انجام دادم و خیلی سریع .. زیر تخت خزیدم تا قایم بشم !..
صدای پاهایی رُ میشنیدم ک هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد ، هرچن ب آرومی : )
خب .. جرئت نمیکردم چشمامو باز کنم اما پلک هامو ذره ای باز کردم ، پاهای رنگ پریده و سفید و سردی رِ دیدم ک ب سمت تخت من میان ..
تقریبا اسلوموشن ، اصن نمیخواستم بفهمم اون پاهای رنگ پریدهو سفید ماله کیه !
همینطور ک ب آرومی ب تختم نزدیک میشد میتونستم صدای نم و رطوبت قدم هاش رِ ک از روی کفپوش برمیداشت بشنوم ! ..
خب میدونی .. احساس میکردم قلبم افتاده اونجایی ک نباید XD ، نفسم رُ نگه داشتم و دقیق وقتی ک نمتونستم بیشتر این زهره ترک بشم گوشیم ی صدای تیییینگ بلند کرد ک بفهمم ی پیم دارم ..
از تسا بود !! خوندمش : کجا هستی ؟!
ک یهو .. پاها وسط راه متوقف شدن و اون هرچی ک بود ، محو شد .. هنوزم ک هنوزه نمیتونم فراموشش کنم :) !
" ی پیغام داشتم رو ی کاغذ ، منتظرم باش ! "
: )
۲۱.۱k
۱۴ دی ۱۳۹۹