رجب افشنگ شاعر تنکابنی
استاد "رجب افشنگ"، شاعر گیلانی، زادهی سال ۱۳۴۲ خورشیدی، در روستای «حسن کلایه» از توابع بخش خرمآباد تنکابن است.
«افشنگ» یک کلمهی «پهلوی» است و به معنای «شبنم» میباشد.
"هوا بوی صفويه میدهد"، نام یکی از کتابهای شعر استاد افشنگ است که به همت نشر شلفين، چاپ و منتشر شده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
ای رویای بارانی آخرین سوار گمشده
در دشتستان ابری بغض
شبی بر درگاه شکستهی خاطرم
رویای سوختهات را
با آخرین ستارهی التماس گریستم
با آخرین ماهیانی که
سرود اشکهای خویش را
در دریای گمشدهی نگاهم میجستند
در ساحل سپید کدامین ترانه
گلوی خونین تو را بسرایم
تا پرچم فریادم
از نسیم رویایت دوباره جان گیرد؟
(۲)
اينكه بر میخيزد؛
- منم...
با تابوتی بر دوش
پيشاپيش ِمرگ...
...
دستم
معجزه عصای موسی
پرتابش میكنم
اژدهايی بر میخيزد...
...
مینشينم در سايه درخت انجير
تا بودا
به نيروانا برسد...
...
مرگم
خود ِمرگم...
...
پيشاپيش ِتابوتم
راه میروم.
(۳)
شكر ِخدا
كه روح مادرم بيدار است وُ
میتوانم غروبها
به مزارش بروم...
...
گريه را
دستمالی كنم وُ
كسی نفهمد
كه چرا شاعری حماسهسرا
از پس ِتخته سنگها وُ
صخرهها
فرود آمده اينجا
بيقراری ِكودكی پنج ساله را
میگريد...
...
همين است؛
- غروب باشد وُ
مادر
و بارانی
كه يكريز میبارد.
(۴)
يك تنه
اما بیاسب...
...
میجنگد وُ
ميدان به ميدان
پير میشود...
...
بيچاره پدربزرگ
با رويای عدالت میخوابد وُ
با صدای زنگ ِساعت ِميدان ِاعدام
بيدار میشود.
(۵)
بیوطنی
تلنگری بود
كه من بيايم پای تخت ِجمشيد
گريه كنم...
...
پا به پای سربازان ِسنگی
كه نيم رُخ
ايستاده بودند
در آفتاب وُ
باد.
(۶)
اشكام در نيامد
اما فريادم
رسا بود...
...
به بلندای قامت ِدماوند
كه ايستاده بود وُ
ايران - بانو را
ستايش میكرد.
(۷)
دست ِخودم كه نيست...
...
پاها
قدم بر میدارند وُ
راهها
هموار میشوند...
...
يكی میگويد؛
- وطن همين نزديكست
با سربازان ِسنگی ِنيم رُخ
و آتشكدهای ديرينه سال...
...
بوي عود میآيد
بوی زرتشت.
(۸)
خاكسترم را بپاش!
هنوز گرم است
كلماتی كه كَنده بودم
بر ديوار نمور ِبازداشتگاه...
...
هنوز شبها
روياها
خواب ِغوكها را میبينند
تابستان ِجيرجيركها را
و دختركانی
كه در شاليزارها
آواز بومی میخواندند...
...
هنوز گرم است خون
در آبی ِرگها میجوشد وُ
دريا
دريا
طوفان میشود.
(۹)
آخ!
نفرين بر تو
كه مينياتور خانه مرا دزديدی، شبانه
بر دَر ِحرمسرا...
...
نفرين بر تو!...
...
هم دعای شيخ وُ قبيله
با تو است وُ
هم لشگر عظيم ِقزلباش وُ
كُرد وُ لُر...
...
اما من كیام!؟
رعيت زادهای از همان رعيت پيشگان
- غلام زر خريد ِخانهات...
...
پنج - يك
برای تو كار میكنم
چهار تا برای تو
يكی برای من...
...
گاو وُ
دانه وُ
زمين وُ
دنيا از آن ِتو...
...
كار ِشخم وُ
زخم وُ
عَرَق برای من...
...
آخ!
لعنت بر تو
مينياتور مرا دزديدی شبانه
بر دَرِ حرمسرا.
(۱۰)
ايستادهام
در سكوت ِسُكرآور ِكلمات...
زيارتنامه خوان ِاين آبادیام
در معبدی كه سنگها هم
به روح مقدس ِاجدادیشان
سوگند خوردهاند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
«افشنگ» یک کلمهی «پهلوی» است و به معنای «شبنم» میباشد.
"هوا بوی صفويه میدهد"، نام یکی از کتابهای شعر استاد افشنگ است که به همت نشر شلفين، چاپ و منتشر شده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
ای رویای بارانی آخرین سوار گمشده
در دشتستان ابری بغض
شبی بر درگاه شکستهی خاطرم
رویای سوختهات را
با آخرین ستارهی التماس گریستم
با آخرین ماهیانی که
سرود اشکهای خویش را
در دریای گمشدهی نگاهم میجستند
در ساحل سپید کدامین ترانه
گلوی خونین تو را بسرایم
تا پرچم فریادم
از نسیم رویایت دوباره جان گیرد؟
(۲)
اينكه بر میخيزد؛
- منم...
با تابوتی بر دوش
پيشاپيش ِمرگ...
...
دستم
معجزه عصای موسی
پرتابش میكنم
اژدهايی بر میخيزد...
...
مینشينم در سايه درخت انجير
تا بودا
به نيروانا برسد...
...
مرگم
خود ِمرگم...
...
پيشاپيش ِتابوتم
راه میروم.
(۳)
شكر ِخدا
كه روح مادرم بيدار است وُ
میتوانم غروبها
به مزارش بروم...
...
گريه را
دستمالی كنم وُ
كسی نفهمد
كه چرا شاعری حماسهسرا
از پس ِتخته سنگها وُ
صخرهها
فرود آمده اينجا
بيقراری ِكودكی پنج ساله را
میگريد...
...
همين است؛
- غروب باشد وُ
مادر
و بارانی
كه يكريز میبارد.
(۴)
يك تنه
اما بیاسب...
...
میجنگد وُ
ميدان به ميدان
پير میشود...
...
بيچاره پدربزرگ
با رويای عدالت میخوابد وُ
با صدای زنگ ِساعت ِميدان ِاعدام
بيدار میشود.
(۵)
بیوطنی
تلنگری بود
كه من بيايم پای تخت ِجمشيد
گريه كنم...
...
پا به پای سربازان ِسنگی
كه نيم رُخ
ايستاده بودند
در آفتاب وُ
باد.
(۶)
اشكام در نيامد
اما فريادم
رسا بود...
...
به بلندای قامت ِدماوند
كه ايستاده بود وُ
ايران - بانو را
ستايش میكرد.
(۷)
دست ِخودم كه نيست...
...
پاها
قدم بر میدارند وُ
راهها
هموار میشوند...
...
يكی میگويد؛
- وطن همين نزديكست
با سربازان ِسنگی ِنيم رُخ
و آتشكدهای ديرينه سال...
...
بوي عود میآيد
بوی زرتشت.
(۸)
خاكسترم را بپاش!
هنوز گرم است
كلماتی كه كَنده بودم
بر ديوار نمور ِبازداشتگاه...
...
هنوز شبها
روياها
خواب ِغوكها را میبينند
تابستان ِجيرجيركها را
و دختركانی
كه در شاليزارها
آواز بومی میخواندند...
...
هنوز گرم است خون
در آبی ِرگها میجوشد وُ
دريا
دريا
طوفان میشود.
(۹)
آخ!
نفرين بر تو
كه مينياتور خانه مرا دزديدی، شبانه
بر دَر ِحرمسرا...
...
نفرين بر تو!...
...
هم دعای شيخ وُ قبيله
با تو است وُ
هم لشگر عظيم ِقزلباش وُ
كُرد وُ لُر...
...
اما من كیام!؟
رعيت زادهای از همان رعيت پيشگان
- غلام زر خريد ِخانهات...
...
پنج - يك
برای تو كار میكنم
چهار تا برای تو
يكی برای من...
...
گاو وُ
دانه وُ
زمين وُ
دنيا از آن ِتو...
...
كار ِشخم وُ
زخم وُ
عَرَق برای من...
...
آخ!
لعنت بر تو
مينياتور مرا دزديدی شبانه
بر دَرِ حرمسرا.
(۱۰)
ايستادهام
در سكوت ِسُكرآور ِكلمات...
زيارتنامه خوان ِاين آبادیام
در معبدی كه سنگها هم
به روح مقدس ِاجدادیشان
سوگند خوردهاند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
۱.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.