عاشق آخر کارش را می داند،
عاشق آخر کارش را می داند،
می داند که انتهای کار نه دستی را خواهد گرفت ، نه نفس در نفسِ عشقش خواهد زد و نه یک خواب راحت در چشمانش جاری خواهد شد...
اما چنان آستین بالا می زند، پاچه هایش را تا می کند ، و دل به ابهام جویبار عشق می سپارد که انگار از این طوفانِ در راه، کم بیخبر نیست...
راه می رود ، با خودش حرف می زند، تک تک نصیحت های عقل را توجیه می کند، و عاقبت کار دست خودش می دهد... و عاشق می شود
مثل آدم نمی نشیند و از خودش نمی پرسد ، خب که چه؟؟ چه نفعی برای تو دارد؟؟
.
هیچ نفعی ،
فقط می خواهد جانش را پذیرای این احساس دلپذیر ببیند، قیمتش را می داند اما برایش اهمیتی ندارد...
به فکرش نمی رود فردا روز که چشم روی چشمهایِ عزیزش نگذارد ، به گرم ترین نقطه ی عشق نزدیک نشود، و خودش را برای دیدن ، اما نادیده گرفتن قانع کند،
چه بر سر کسی که سالها از خودش در آینه می دیده، دست روی موهایش می کشیده و قربانش می رفته خواهد آمد...
یا چگونه آنهایی را که دور تا دور عشقش را گرفته اند را از هم باز خواهد شناخت و نسبتشان را حدس خواهد زد...
.
نه ول کنید این حرف ها را،
عاشق آخر کارش را می داند، پی همه ی این اتفاقات را به تنش مالیده، گاهی، دلخور، گاهی دلخوش و گاهی دلمرگ می شود، اما چیزی را در قواره ی این علاقه نمی بیند...
.
فقط دل است دیگر گاهی حدس نمی زند
که اگر عزیزش از شهر و دیارشان برود ...
دیگر چه راهی برایش می ماند...
#بهزاد_رضائی
می داند که انتهای کار نه دستی را خواهد گرفت ، نه نفس در نفسِ عشقش خواهد زد و نه یک خواب راحت در چشمانش جاری خواهد شد...
اما چنان آستین بالا می زند، پاچه هایش را تا می کند ، و دل به ابهام جویبار عشق می سپارد که انگار از این طوفانِ در راه، کم بیخبر نیست...
راه می رود ، با خودش حرف می زند، تک تک نصیحت های عقل را توجیه می کند، و عاقبت کار دست خودش می دهد... و عاشق می شود
مثل آدم نمی نشیند و از خودش نمی پرسد ، خب که چه؟؟ چه نفعی برای تو دارد؟؟
.
هیچ نفعی ،
فقط می خواهد جانش را پذیرای این احساس دلپذیر ببیند، قیمتش را می داند اما برایش اهمیتی ندارد...
به فکرش نمی رود فردا روز که چشم روی چشمهایِ عزیزش نگذارد ، به گرم ترین نقطه ی عشق نزدیک نشود، و خودش را برای دیدن ، اما نادیده گرفتن قانع کند،
چه بر سر کسی که سالها از خودش در آینه می دیده، دست روی موهایش می کشیده و قربانش می رفته خواهد آمد...
یا چگونه آنهایی را که دور تا دور عشقش را گرفته اند را از هم باز خواهد شناخت و نسبتشان را حدس خواهد زد...
.
نه ول کنید این حرف ها را،
عاشق آخر کارش را می داند، پی همه ی این اتفاقات را به تنش مالیده، گاهی، دلخور، گاهی دلخوش و گاهی دلمرگ می شود، اما چیزی را در قواره ی این علاقه نمی بیند...
.
فقط دل است دیگر گاهی حدس نمی زند
که اگر عزیزش از شهر و دیارشان برود ...
دیگر چه راهی برایش می ماند...
#بهزاد_رضائی
۶.۳k
۰۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.