پارت اول داستان مومن شدن من
#پارت_اول
#داستان_مومن_شدنم
#دختر_مسلمان
من ته ته کلاس میشستم.سنم زیاد نبود هنوزم نیست خانوادم بسیار معتقد بودن به اسلام اما من نه..یعنی حتی مقنعم رو توی مدرسه در میاوردم.دختر های خوب و محجبه توی کلاس داشتیم اما کم.ولی همه دوستای من بچه های ضد دین و بی حجاب بودن منم یکی از اونها.یه روز یکی از دختر های با حجاب که خیلی تنها بود و میز جلوییم میشست رو دیدم که برای خودش تشسته بود تو اوج گرما اما با حجاب کامل.برام سوال شد تو این گرما چادر؟آخه چرا؟خب چادرش رو در بیاره..رفتم نشستم پیشش و گفتم میشه یک سوال بپرسم؟گفت بپرس!ازش پرسیدم،چرا تو این گرما حاضر نیستی حداقل چادرت رو در بیاری توی حیاط اونم زیر نور افتاب!گفت علاقه دارم به این حجاب...عرق و عشق دارم بهش..چون عاشق دینمم..تو خوب میدونی درباره ی اسلام؟گفتم نه من هیچی نمیدونم...گفت هدیه ی من به تو اینکه بری درباره ی اسلام بخونی...گفتم علاقه ای ندارم..گفت خوب چقدر درموردش میدونی؟گفتم خیلی کم ولی خانوادم مذهبین...گفت خب برو بخون قول میدم خوشت میاد...همون لحظه صدای پایان زنگتفریح به صدا در اومد و اون سریع رفت سر صف..منم با تعجب رفتم پیش دوست های شیطون ضد دینم.. زنگآخر در لحاظات آخر مدرسه که همه داشتن برای رفتن آمده میشدن؛برای صمیمی ترین دوستم تعریف کردم اون که از نظرم عاقل ترین و مطمئن ترین فرد بود حتی از مادرم بیشتر گفت:برو درموردش بخون اگر دوست داری مگه ضرر میکنی؟خودت این همه درباره ی زندگی استوین هاوکینگ خوندی دیدی چقدر چیز بلد بود ولی مگه چقدرش توی زندگی به کارش اومد؟بعد سریع وسایلش رو گذاشت توی کیفش و پافر پوشید...نمیدونستم چکنم..میتونستم بی اهمیت در مقابل صحبت هاش رد شم و میتونستم بی ایستم و درموردش بخونم و مسیر زندگیمو تغیر بدم..
ادامه دارد....
#امام_زمان #امام_حسین #حجاب #اسلام #دین #عشق #کلیپ #چادر #روسری #بی_حجابی_حق_الناس_است #بی_تی_اس
#داستان_مومن_شدنم
#دختر_مسلمان
من ته ته کلاس میشستم.سنم زیاد نبود هنوزم نیست خانوادم بسیار معتقد بودن به اسلام اما من نه..یعنی حتی مقنعم رو توی مدرسه در میاوردم.دختر های خوب و محجبه توی کلاس داشتیم اما کم.ولی همه دوستای من بچه های ضد دین و بی حجاب بودن منم یکی از اونها.یه روز یکی از دختر های با حجاب که خیلی تنها بود و میز جلوییم میشست رو دیدم که برای خودش تشسته بود تو اوج گرما اما با حجاب کامل.برام سوال شد تو این گرما چادر؟آخه چرا؟خب چادرش رو در بیاره..رفتم نشستم پیشش و گفتم میشه یک سوال بپرسم؟گفت بپرس!ازش پرسیدم،چرا تو این گرما حاضر نیستی حداقل چادرت رو در بیاری توی حیاط اونم زیر نور افتاب!گفت علاقه دارم به این حجاب...عرق و عشق دارم بهش..چون عاشق دینمم..تو خوب میدونی درباره ی اسلام؟گفتم نه من هیچی نمیدونم...گفت هدیه ی من به تو اینکه بری درباره ی اسلام بخونی...گفتم علاقه ای ندارم..گفت خوب چقدر درموردش میدونی؟گفتم خیلی کم ولی خانوادم مذهبین...گفت خب برو بخون قول میدم خوشت میاد...همون لحظه صدای پایان زنگتفریح به صدا در اومد و اون سریع رفت سر صف..منم با تعجب رفتم پیش دوست های شیطون ضد دینم.. زنگآخر در لحاظات آخر مدرسه که همه داشتن برای رفتن آمده میشدن؛برای صمیمی ترین دوستم تعریف کردم اون که از نظرم عاقل ترین و مطمئن ترین فرد بود حتی از مادرم بیشتر گفت:برو درموردش بخون اگر دوست داری مگه ضرر میکنی؟خودت این همه درباره ی زندگی استوین هاوکینگ خوندی دیدی چقدر چیز بلد بود ولی مگه چقدرش توی زندگی به کارش اومد؟بعد سریع وسایلش رو گذاشت توی کیفش و پافر پوشید...نمیدونستم چکنم..میتونستم بی اهمیت در مقابل صحبت هاش رد شم و میتونستم بی ایستم و درموردش بخونم و مسیر زندگیمو تغیر بدم..
ادامه دارد....
#امام_زمان #امام_حسین #حجاب #اسلام #دین #عشق #کلیپ #چادر #روسری #بی_حجابی_حق_الناس_است #بی_تی_اس
۱.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.