sharonstar

.🤎 @sharon.star
سال ۱۹۵۵، شبی که باران بی‌وقفه می‌بارید و مه، شهر را بلعیده بود. در گوشه‌ای از خیابان چراغ‌دارِ محله‌ی قدیمی، تابلوی نئون قرمزِ "The Velvet Moon" با صدایی خش‌خش‌دار روشن و خاموش می‌شد. داخل کلوب، بوی دود سیگار و ویسکی فضا را پر کرده بود.

روی صحنه، مردی ایستاده بود با چشمانی به رنگ نقره‌ی خیس، پوستی که در نور آبی صحنه تقریباً می‌درخشید. صدایش نه فقط شنیده می‌شد، بلکه در دل آدم فرو می‌رفت — صدایی که انگار از دریا آمده بود.
جیمین، سایرنِ گمشده‌ای که از دریا گریخته بود تا میان انسان‌ها آواز بخواند، اما هنوز در هر نتش بوی نمک و فریب جاری بود.

و در گوشه‌ای از سالن، مردی نشسته بود با کت مشکی و نگاهی که برق می‌زد. مین یونگی.
او یک خون‌آشام بود، قدیمی‌تر از بیشتر ساکنان شهر، و در تمام عمر جاودانه‌اش هرگز چیزی مثل این صدا نشنیده بود.
نه از سر فریب، بلکه از سر حقیقت.
چیزی در آن صدا، در نگاه خیره‌ی جیمین وقتی نگاهشان در هم قفل شد، باعث شد قلب مرده‌اش برای اولین‌بار بعد از قرن‌ها بلرزد.

آواز تمام شد. سکوتی کوتاه، مثل مکث بین دو ضربان.
جیمین لبخند زد — لبخندی که وعده‌ی خطر می‌داد — و از صحنه پایین آمد.
یونگی لیوانش را روی میز گذاشت، بلند شد، و به سوی او رفت.

"صدات... می‌تونه مرده‌ها رو بیدار کنه."
جیمین خندید. صدایی نرم، اما سرد مثل موجی که از ساحل دور می‌شود.
"شاید فقط اونایی رو که دلشون هنوز زنده‌ست."

نگاه‌هاشان دوباره گره خورد. بیرون، باران هنوز می‌بارید. و درون کلوب، چیزی آغاز شد — عشق یا فاجعه، هیچ‌کدامشان هنوز نمی‌دانستند.
چند شب بعد_ نورها آرام‌تر بودند، مشتری‌ها کمتر، و هوا بوی انتظار می‌داد. یونگی دوباره آمد. دیگر برای نوشیدنی نمی‌آمد — فقط برای صدای او.

جیمین آن شب لباس سفید پوشیده بود، پیراهنی که زیر نور آبی صحنه مثل مه می‌درخشید. وقتی خواندن را شروع کرد، نگاهش فقط روی یک نفر بود. یونگی.
کلماتش آرام از لبانش جاری می‌شدند، مثل افسون.
"You're my ruin, my sin, my sweet salvation..."
هر واژه‌اش در خون یونگی می‌چرخید، مثل شعله‌ای که بر سرمای قرن‌ها می‌وزد.

بعد از اجرا، یونگی منتظرش ماند. بیرون از کلوب، زیر باران.
جیمین از در پشتی بیرون آمد، بی‌هیچ تعجبی که او را آن‌جا ببیند.
«می‌دونستم میای.» صدایش آرام بود، مثل موجی که لب صخره می‌خزد.
یونگی خندید، اما نگاهش جدی بود. «باید بدونم... چی هستی؟ اون صدا، اون حس— این طبیعی نیست.»

جیمین لحظه‌ای سکوت کرد، سپس جلو رفت تا آن‌قدر نزدیک شد که نفس‌هایشان در هم آمیخت.
«تو از من حرف می‌زنی، خون‌آشام؟»
یونگی سر جایش خشک شد. مردم عادی نباید این را می‌دانستند.
اما جیمین لبخند زد، چشمانش مثل دریا در مه درخشید.
«من بوی مرگ رو می‌فهمم. از کیلومترها دورتر.»

باد میان موهایشان پیچید. باران آرام‌تر شد.
«پس چی می‌خوای ازم؟» یونگی پرسید.
جیمین نگاهش را به لب‌های او دوخت، سپس نجوا کرد:
«همون چیزی که تو می‌خوای... ولی برای من، عشق همیشه خطرناکه.»

یونگی دستش را گرفت، سرد و لطیف مثل پوست صدف.
«من از خطر نمی‌ترسم.»
جیمین لبخندش را از دست داد.
«باید بترسی. صدای من برای کشتنه، نه برای عاشق شدن.»

اما دیگر دیر شده بود. در میان سکوت باران، لب‌هایشان برای اولین‌بار به هم رسیدند — بوسه‌ای که طعم خون و دریا را با هم داشت.

و درست همان لحظه، یونگی فهمید:
اگر عشق او، مرگ باشد... باز هم انتخابش می‌کند.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
* درخواستی
#یونگی #جیمین #یونمین #بی_تی_اس #ارمی
دیدگاه ها (۲۰)

وایب این ادیت 🤎☕️ 🗣.......... #بی_تی_اس #تهیونگ #تهکوک #جونگ...

*درخواستی......‌.....#یونگی #جیمین #یونمین #بی_تی_اس #ارمی

#sharon_starغروب آن روز، دریا آرام بود.جونگکوک روی همان نیمک...

واهههه خیلی خوبهههههه..........#تهیونگ #جونگکوک #تهکوک #ویکو...

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط