در دلمـ افتاد مرگی همچو برگی در خزان
در دلمـ افتاد مرگی همچو برگی در خزان
ای خزان آرزوهایمـ بهار من کجاستــ؟
ای همه آرامشمـ ای بودنتـ را آرزو
من در این آرامشمـ جان می دهمـ با من بگو
از نبودن ها و بودنها و برگی در خزان
از همان پائیز و دردی همچو درد انتظار
عاشقان را سر ببریدند در دریای غمـ
کو به کو دریا به دریا سهمـ من شد هیچ از آن
راه من کج رفت و راه عاشقان از من جداستــ
تا به کی باشد که هر دمـ هی بگویند انتظار
سایهامـ خشکید و میل عاشقی با ما نبود
خستهامـ از حال و احوالی به طعمـ انتظار
در کمانمـ همچو تیری تا ببُرانمـ زمان
درد ما از این گذشته وای بر احوال آن
زندگی با من چی کردی با دل این بی پناه
سایه سارتـ خوش مرا در حال خود تنها گذار
من دگر راهی ندارمـ تا به دل شیدا شومـ
هر زمان آشفته و یکـ آسمان دریا شومـ
من در این دنیا خزیدن را چنین آموختمـ
پر ببستمـ راه رفتن را به خود آموختمـ
با دلمـ دیگر نگویید از همه شادی و ماه
آسمانمـ ابری و این چشمـ من در التهابـ
گاهی از این دل بپرسم شرح حال خویش را
در جوابمـ من شنیدمـ انتظار و انتظار و انتظار....!🍂🍁
ای خزان آرزوهایمـ بهار من کجاستــ؟
ای همه آرامشمـ ای بودنتـ را آرزو
من در این آرامشمـ جان می دهمـ با من بگو
از نبودن ها و بودنها و برگی در خزان
از همان پائیز و دردی همچو درد انتظار
عاشقان را سر ببریدند در دریای غمـ
کو به کو دریا به دریا سهمـ من شد هیچ از آن
راه من کج رفت و راه عاشقان از من جداستــ
تا به کی باشد که هر دمـ هی بگویند انتظار
سایهامـ خشکید و میل عاشقی با ما نبود
خستهامـ از حال و احوالی به طعمـ انتظار
در کمانمـ همچو تیری تا ببُرانمـ زمان
درد ما از این گذشته وای بر احوال آن
زندگی با من چی کردی با دل این بی پناه
سایه سارتـ خوش مرا در حال خود تنها گذار
من دگر راهی ندارمـ تا به دل شیدا شومـ
هر زمان آشفته و یکـ آسمان دریا شومـ
من در این دنیا خزیدن را چنین آموختمـ
پر ببستمـ راه رفتن را به خود آموختمـ
با دلمـ دیگر نگویید از همه شادی و ماه
آسمانمـ ابری و این چشمـ من در التهابـ
گاهی از این دل بپرسم شرح حال خویش را
در جوابمـ من شنیدمـ انتظار و انتظار و انتظار....!🍂🍁
۱.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.