من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود

#حسین_منزوی
دیدگاه ها (۰)

دانی از زندگی چه می‌خواهممن تو باشم... تو... پای تا سر توزند...

بــا دســت آب خـوردن من نـیتش شــفاستیـڪ روز دســتهای مرا او...

صبح را با نگه ناب توبیدار شدن یعنی، عشق...#هما_کشتگر

عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیستدلدادگی های زلیخا داستان ...

با آسمان مفاخره کردیم تا سحراو از ستاره دم زد و من از تو دم ...

من پر از نفرت بودم.. تو چشات قلبمو ا دم دوره کرد...

خوش آمدی! بنشین! که چایِ تازه دم دارم...آه ای خیالِ دلنشین! ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط