دوش میآمد و رخساره برافروخته بود

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

#حضرت_حافظ
دیدگاه ها (۱)

غمگین مباشیک روز صبح از خواب بر می خیزی،ستاره ها را از گیسوا...

ز خجلت سر به پیش افکنده‌ام نه عجز و نه عذریگناه من اگر عشق ا...

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآبوی تو می‌کشد مرا وقت سحر ...

خدایا دلم گرفتهدلم به وسعت تمامی ابرهاے آسمونت گریه دارهنمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط