🔸 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔹 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔸
🔸 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔹 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔸
حال و هوای دلم...💕
گــوشه ای نشسته بودم...
صدای همهمه ای خانه را برداشته بود...🗣
همه در مورد شفای عاجل بیماری صحبت میکردند...
ولی من...
حال و هوایم فرق داشت💓
امیدی در دلم جوانه زده بود و با نگاه های پر از التماس خودم به 💜 چادرم💜 خیره شده بودم...👀
آرے...
چادری ڪه در آغوش گرفته بودمش، ولی در واقع او مرا در آغوش گرفته بود...⚫
چادری ڪه پوشیدنش مرا تا ابد سیاه پوشِ اباعبداللّه (ع) کرده بود...🌹
چادری ڪه عاشقش بودم و بدون آن احساس بدی داشتم...🚺
مداح شروع به خواندن کرد...🎤
یک دقیقه..دودقیقه..سه دقیقه..چهار دقیقه..گذشت..
من همچنان سرم روی پاهایم بود ...👤
ناگهان...سرم را که بلند کردم، صورتم خیس بود و چادرم ، بوی اشک های مقدسی که برای مولا ریخته بودم ، گرفته بود...🍃
نــخــوان مــداح نــخــوان
قـــلـــبـــم رُبــــودے...😭
نــخــوان قـلـبـمـ
اِربـــاً اِربـــآ نــِــمـــودے..😔
سیاهی چادرم و خنکاے نسیم بهشت اش...😍
و برهنه بودن و سیاهی نامه ی اعمال را...😥
با هم مقایسه میڪردم...🤔
و چند بار پشت سر هم...در حالی که چادرم را در بغل گرفته بودم...تکرار میکردم :
❤ هٰــذةِٖ اَمٰـــانَـــتَــڪِٖ یــا فـاطِــمَــة اَلــزَهــرْاء...😍
❤ این امانت توست ...مادرم...😍
و عشق به چادر ...
لحظه به لحظه در دلم...بیشتر میشد...💜
💜 من ملکه ام و💜
💜 چادرم تاج سرم💜
دلنوشته های من
غبار خاڪ پاتون
🔸 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔹 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔸
حال و هوای دلم...💕
گــوشه ای نشسته بودم...
صدای همهمه ای خانه را برداشته بود...🗣
همه در مورد شفای عاجل بیماری صحبت میکردند...
ولی من...
حال و هوایم فرق داشت💓
امیدی در دلم جوانه زده بود و با نگاه های پر از التماس خودم به 💜 چادرم💜 خیره شده بودم...👀
آرے...
چادری ڪه در آغوش گرفته بودمش، ولی در واقع او مرا در آغوش گرفته بود...⚫
چادری ڪه پوشیدنش مرا تا ابد سیاه پوشِ اباعبداللّه (ع) کرده بود...🌹
چادری ڪه عاشقش بودم و بدون آن احساس بدی داشتم...🚺
مداح شروع به خواندن کرد...🎤
یک دقیقه..دودقیقه..سه دقیقه..چهار دقیقه..گذشت..
من همچنان سرم روی پاهایم بود ...👤
ناگهان...سرم را که بلند کردم، صورتم خیس بود و چادرم ، بوی اشک های مقدسی که برای مولا ریخته بودم ، گرفته بود...🍃
نــخــوان مــداح نــخــوان
قـــلـــبـــم رُبــــودے...😭
نــخــوان قـلـبـمـ
اِربـــاً اِربـــآ نــِــمـــودے..😔
سیاهی چادرم و خنکاے نسیم بهشت اش...😍
و برهنه بودن و سیاهی نامه ی اعمال را...😥
با هم مقایسه میڪردم...🤔
و چند بار پشت سر هم...در حالی که چادرم را در بغل گرفته بودم...تکرار میکردم :
❤ هٰــذةِٖ اَمٰـــانَـــتَــڪِٖ یــا فـاطِــمَــة اَلــزَهــرْاء...😍
❤ این امانت توست ...مادرم...😍
و عشق به چادر ...
لحظه به لحظه در دلم...بیشتر میشد...💜
💜 من ملکه ام و💜
💜 چادرم تاج سرم💜
دلنوشته های من
غبار خاڪ پاتون
🔸 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔹 ➖ ➖ ➖ ➖ 🔸
۵۳۶
۳۰ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.