موندن بهانه می خواد.
موندن بهانه میخواد.
وقتی توی دلگيرترين غروب هفته، چشمات رو میبندی، بغضت رو میخوری، دار و ندارت رو میريزی تووی خودت.. يعنی بريدی.
وقتی خودت رو صفر میكنی و از خاطراتت میزنی بيرون، يعنی ديگه دليلی برای موندن نداری.
انگار خيلی زودتر از اينها بايد میفهميدی، بندِ ناف بريده شده رو به زور گره نمیزنن.
چقدر دير فهميدی؛
برای موندن، بايد كسی میبود، تا بودنت رو به چنگ و دندون بكشه.
اما نبود...
بايد كسی میبود تا ترس از نبودنت، كابوس همهی عمرش بشه.
اما نشد...
چقدر دير فهميدی از يه جايی به بعد؛
بايد نباشی
بايد نمونی
بايد بری، وقتی «اتفاقِ كسی» نيستی.
...موندن، بهانه میخواست.
وقتی توی دلگيرترين غروب هفته، چشمات رو میبندی، بغضت رو میخوری، دار و ندارت رو میريزی تووی خودت.. يعنی بريدی.
وقتی خودت رو صفر میكنی و از خاطراتت میزنی بيرون، يعنی ديگه دليلی برای موندن نداری.
انگار خيلی زودتر از اينها بايد میفهميدی، بندِ ناف بريده شده رو به زور گره نمیزنن.
چقدر دير فهميدی؛
برای موندن، بايد كسی میبود، تا بودنت رو به چنگ و دندون بكشه.
اما نبود...
بايد كسی میبود تا ترس از نبودنت، كابوس همهی عمرش بشه.
اما نشد...
چقدر دير فهميدی از يه جايی به بعد؛
بايد نباشی
بايد نمونی
بايد بری، وقتی «اتفاقِ كسی» نيستی.
...موندن، بهانه میخواست.
۴.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.