-پارت: ۲-
از کتابخونه اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت خونه نزدیکای عصر بود موقع غروب خورشید
که به گوشیم پیام اومد
ا. ت: "سلام ببخشید که دوباره بهت پیام دادم درسته گفتی ازین کار خوشت نمیاد ولی.."
چند لحظه ی بعد پیام بعدیش برام بالا اومد
"من میخام یه مهمونی کوچیک تو خونه راه بندازم، خیلی خوشحال میشم اگر بیای و اگر نیای نفرینت میکنم"
جونگکوک: "من فردا کلاس فوق پیشرفته دارم بعدا"
ا. ت: "خواهششش"
جوابی ندادم و گوشیمو دوباره گذاشتم تو جیبم و سرمو تکون دادم.
جونگکوک: "آخه چی تو خودش دیده که میخواد با من.."
با این حرف خودش چند ساعت پیششو یادش اومد که تویه کتابخونه نمیتونست حتی یه لحظه چشم ازش برداره
جونگکوک: "بیدارشو لطفا هوس برت نداره"
.
.
.
چشمامو با صدای پیامک باز کردم امروز تعطیل بود و قصد داشتم بیشتر بخوابم.
کوک: "چرا مزاحم مردم میشی اخه"
ا.ت: "سلااام صبح بخیر، بفرمایید اینم آدرس"
یه لوکیشن برام فرستاد.
"میدونی یجورایی سین زدنت و با جواب ندادن جواب مثبت درنظرگرفتم"
بازم گوشیمو خاموش کردم امروز تولدم بود و از اونجایی که تنها بودم زیاد برام مهم نبود
از اسرارهای شدید ا.ت حاضرشدم برم مهمونی
دوشی گرفتم لباسام و پوشیدم موهامو درست کردم و از آخر عطری زدم و به سمت لوکیشن رفتم.
خونه ی معمولی ایی تویه طبقه بود و صدای آهنگ باعث میشد گوشات سوت بکشن
تقریبا بعداز اون همه کار ساعت 6 شب بود
زنگ زدم و رفتم داخل که اولین نفر با ا.ت مواجه شدم.
لباس تویه تنش محشرش کرده بود
دوستاش دورش کرده بودن و دستاشونو رویه شونه هاش انداخته بودم و باهم میخندیدن
لیوانای مشروب تا سقف بالا میرفتن بعدم با صدای جیرینگ برخوردشون پایین میومدن
همه زیر سن قانونی بودن و عملا اون یه پارتیه دردسر ساز بود
ولی کدوم یکی ازین آدما اهمیت میداد؟
ا.ت متوجه من شد دوستاشو ترک کرد و با یه لبخند شیرین پیش من اومد.
هیچوقت همچین حرفی راجبش نزده بودم ولی..
اون زیبا شده بود و مثل یک آتشفشان پر از عشق و محبت که شعله هاش در شب میدرخشیدن.
طوری که هرکسی بهش نزدیک میشد احساس گرما و روشنایی وجودش رو پر میکرد.
و حس میکرد نمی تونه از جذابیتش دور بشه،
و نمیتونه از زیبایشش چشم پوشی کنه
و دلش میخواد تا ابد کنارش بمونه
.
.
این داستان ادامه دارد..
دیدین نرفتم برای یک سال دیگه
درخواستیاتونم زیاده (✪‿✪)
نظرتون آلبالوآآ ؟؟؟
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.